روزی که منتظرش نیستم

آدم‌برفی خوب می‌داند که اهل زمین

قربانیِ خدایانِ خورشید کرده‌اند او را.

و حالا که او قطره‌قطره پایِ چوبه‌ی دار می‌میرد،

بهار در راه است.

بهار در راه است و من هنوز بساط کرسی را جمع نکرده‌ام؛

قوري چاي هنوز گرم است و يك جفت فنجان، هنوز خالي و منتظر.

من اما منتظر نیستم؛

می‌دانم که صبح می‌شود، اما منتظر نیستم.

تا فردا، آخرين قطره‌ي جان آدم‌برفي را

طناب دار مي‌بلعد. و دستان چوبي‌اش را

كنار گل‌هاي بهاري دفن خواهند كرد.

صدای پای کاروان نور را می‌شنوم؛ دیر است.

باید دستمالی به دست بگیرم و به جان پنجره‌ها بیفتم.

باید به گلدان‌های خالی مژده‌ی شکفتن بدهم؛

بهار در راه است.

بهار در راه است و من هنوز منتظر نیستم.

لبخندی از روی طاقچه برمی‌دارم و به صورت می‌زنم،

می‌دانم که روزی، روزی که منتظرش نیستم،

من هم از عطر یاس‌ها مست خواهم شد؛

آدمیزاد برده‌ی زمان است.