من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
روزی که منتظرش نیستم
آدمبرفی خوب میداند که اهل زمین
قربانیِ خدایانِ خورشید کردهاند او را.
و حالا که او قطرهقطره پایِ چوبهی دار میمیرد،
بهار در راه است.
بهار در راه است و من هنوز بساط کرسی را جمع نکردهام؛
قوري چاي هنوز گرم است و يك جفت فنجان، هنوز خالي و منتظر.
من اما منتظر نیستم؛
میدانم که صبح میشود، اما منتظر نیستم.
تا فردا، آخرين قطرهي جان آدمبرفي را
طناب دار ميبلعد. و دستان چوبياش را
كنار گلهاي بهاري دفن خواهند كرد.
صدای پای کاروان نور را میشنوم؛ دیر است.
باید دستمالی به دست بگیرم و به جان پنجرهها بیفتم.
باید به گلدانهای خالی مژدهی شکفتن بدهم؛
بهار در راه است.
بهار در راه است و من هنوز منتظر نیستم.
لبخندی از روی طاقچه برمیدارم و به صورت میزنم،
میدانم که روزی، روزی که منتظرش نیستم،
من هم از عطر یاسها مست خواهم شد؛
آدمیزاد بردهی زمان است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به دنیا از زاویه دید دختران سرزمینم. (خاطره.)
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، خودمم نه تو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
میرزا علیاکبرخان قزوینی