شاید به سوی مرگ

هیچ‌کس، هیچ‌کس اینجا نیست.

منم، تنها، و مرگی‌ که گویی با نوشدارو زودتر فرا می‌رسد.

این بار، دست‌های من‌اند که می‌نویسند، نه چشم‌های او.

و دست‌هایم غریبه‌اند. می‌ترسند؛ از من، از نوشتن، از آزادی.

درد آرامی‌ست آزادانه نوشتن،

و خود را با واژه‌ها رها کردن.

ای که مرا از رنج آغوشت آزاد کرده‌ای،

من اگر زنده بودن را در بند آموخته‌ام،

نفس کشیدن حالا گناه است. گناهی که فراموش کرده‌ام.

تمام پیکرِ جانم در باد معلق است. نمی‌دانم به کجا می‌برد مرا. شاید به سوی مرگ، و شاید به سوی مرگ.

کاش یک نفر جنون مرا می‌دید و می‌گفت: «می‌دانم.»

ولی افسوس که ما همه جز خود، هیچ‌کس نیستیم. درد آدمی بر خطوط سرانگشتانش حک می‌شود.

ما به بی‌همتایی محکومیم.