طلوع، شاید آغاز

به توپ آتشین بزرگی خیره می‌شوم که بالا می‌آید از پشت کوه‌ها. نور را نرم‌نرمک می‌چکاند روی زمین و هرجا که تواند. طلوع را که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم که شروع شده‌ام دگربار.

طلوع، تکرارِ تمام جوانه‌هایی از من است که صبح متولد شدند و چندی بعد، به هنگام سحر مُردند. تماشای طلوع همیشه یادآور خاطرات دفن‌شده‌ام است؛ گویی دوباره بیدار می‌شوند و در همان لحظه‌ای که می‌توانم خورشید را به‌طور کامل ببینم، فراموش می‌شوند.

طلوع که می‌شود نگاهم می‌افتد به آن حقیقتِ روشنایی، گاه دلم می‌گیرد و گاه شاد می‌شوم؛ به‌هرحال فرقی نمی‌کند، طلوع همیشه یادآور تکرار غریبانه‌ایست که مرا اسیرِ خود کرده. طلوع، آغازِ دوباره‌ی امروز است.