عطر ترقوه

هفتمین دقیقه متوالی ایستادن زیر آب سرد سپری شد، آب سردِ سرد.

زیرلب متن ترک جدیدی را زمزمه می‌کرد که این روزها روی حالت تکرار ساعت‌ها به آن گوش می‌داد، بی توجه به تشدید سردردها و سرگیجه ها.

صداهای سرسام‌آور می‌آمد. صدای فریاد، دعوا، تیرباران، نفس‌نفس زدن، شیشه شکستن، سقوط کردن، دریدن، پس‌زدن...

چشمانش را باز کرد. چشمانش که نه... دو کاسه غرق خون و سرشار از خستگی. شیر آب را بست. چند قدم سست بر عرض کفپوش کاشی‌کاری‌شده پر از خط و خش برداشت. موهایش را پیچید میان حوله نخی طوسی‌رنگ که به پشت در آویزان کرده بود.

نگاهش به شیشه خاک‌گرفته گوشه میز افتاد. آن شیشه‌ مات و ساده چیزی نبود جز پرفیوم تلخ مورد علاقه‌اش که یک سال و سه ماه بود به سراغش نرفته بود...

هرچیزی که به گذشته مربوط می‌شد حالش را بهم می زد. یک شیء، یک رایحه، یک اسم کفایت می‌کرد تا در خیابان‌ها ویراژ دهد و تا حوالی صبح لایی بکشد، پاکت‌پاکت خاطره‌ها را دود کند به اعماق روح مرده‌اش، به عزای قلب داغ‌دار و ربوده‌‌شده بی سرپناهش. بی‌آنکه بفهمد شب و روزش یکی شده، کابوس بی‌پایان خواب‌های روی کاناپه و ریجکت کردن تماس‌هایی که برایش دوست و آشنا یا غیر و غریبه معنا نداشت.

کبودی سرپنجه هایش به وضوح به سفیدی بی‌روح پوستش تضاد افکنده بود. انگشتان لرزانش بی‌اختیار به سمت شیشه رفت. در دستش گرفت. کمی براندازش کرد، تک‌تک جزئیاتش را از بر بود. قلبش دیوانه‌وار به قفسه سینه می‌کوبید، طوری که هر آن امکان داشت از دنده ها بیرون بزند و بیفتد جلوی پایش.

بیشتر لرزید. زبانه بالای شیشه را فشرد. یک پیس کوتاه. رایحه پرفیوم به سرعت در هوا پخش شد. سردی غریبی روی گردنش حس کرد. نمی‌دانست متعلق به قطره عطر است، یا عرق سرد اضطراب، یا انتهای موهای خیسش که تا پشت گوشش بود.

ناخودآگاه ضربه دیگری به افشانه زد. این بار مسیر سرمای پرفیوم به فرورفتگی ترقوه اش نقش بست. سر خورد و به طور مورب پایین رفت.

نفسش بریده شد. دیالوگ آشنایی در ذهنش یاداوری شد: «مرا به شبانه‌های لب‌هایت مبتلا کن. به قِدمت ثانیه‌های سرخوردن پرفیومِ فرانسوی بر پرتگاه بی‌انتهای ترقوه‌ات...»

سیلاب طوفانی اشک‌هایی بود که بی‌رحمانه به گونه‌هایش چنگ می‌انداخت و طلبکارانه هجوم می آورد. دو سه پیس دیگر روی ترقوه اش نشست. سرعت جاری شدن عطر و تیله‌های پربغض تازیانه‌وارش به قمار دوسرباخت می‌مانست.. بدنش رعشه‌وار می‌لرزید و وجودش را در هم می‌شکست..

شیشه عطر از دستش رها شد. انعکاس تکه‌تکه شدنش کل خانه را برداشت. مدفن رایحه خانه‌خراب شدنش کنون پخش زمین بود.

نیشخند عصبی‌ای از سر ناباوری بر صورتش نشست و لبانش اندکی به بالا سوق آمدند. روی زانوانش خم شد. تکه های شیشه را در مشتش گرفت.

غلظت پرفیوم به حدی زیاد بود که از فرط سردرد جلویش را تار می دید. هاله یاقوتی رنگی به دور مچ‌اش دید. درد کف دستش دربرابر قلب درحال انفجارش هیچ بنظر می رسید، توان قیاس احوالش را با خاطرات نداشت، جرئت خیره شدن به جنازه درون آینه را نداشت.. دیگر هیچ نداشت، خونابه آغشته با عطر یک وابستگی نفرین‌شده را با دلخراش‌ترین نعره جنون، وداع گفت...