مأيوسی در تقلّاى نجات

امشو حامدو داشت از پسر عموش تعریف می‌کرد که بهش گفته بود یاسر که مو باشُم شبیه توئه یعنی مو شبیه حامدُم اینارو خود حامد بهم گفت! ئی که یکی پشت سرت ازت تعریف بکنه و به گوشت برسه خیلی خوبه اگه حرفِ خوبی باشه که دیگه فبها!

مو ولی فکر نَکُنُم شبیهش باشُم او لجباز و جسوره مو یکمی ترسو ولی ملاکی که پسرعموش باهاش شباهت رو می‌سنجید جنش و جوش و برونگرایی بود که مو دارُم.

پسر عموش به اندازه ی سن مو تجربه ی اعتیاد داره. گفت : "حقوقش براش کمه " پرسیدم : سی چه؟ گفت : چون ماهی حداقل پنج تومنش پول تریاک مادرش میشه تا شنیدم یه چیزی تو وجودُم ترک خورد عکسشم که دیدم همین حالتی شدُم پوست مچاله و چشای گودافتاده داشت مات بود بی امید و آرزو!

با حامد خیلی مهربونه یجوری باهاش حرف میزنه انگار خدایه بش میگه گاهی حالمو بپرس، بپرس که بدونُم هستُم هنوز، بدونُم حقیقت دارُم، وجود دارُم مو ئی حالو تجربه ش نکردُم ولی میدونُم چی میشکه به حامدو گفتم هواشو داشته باش،تنهاست از دنیا بریده انگار،از ترس مرگ داره چنگ میزنه به زندگی چنگ میندازه به ریسمانای کهنه و قدیمی که بتونه دوباره وصل شه به دنیا میگفت گفته یاسرِ نینی اگه بزرگ شده که مو پیرم دیگه، به تصویری که از مو تو ذهنش هست فکر میکنُم یک نینی کچل و تپل اون موقع ها که مو نینی بودم او خطاطی میکرده نابغه ی فامیل بوده بعد معتاد شده رسیده به جایی که هیچکدوم از دخترای فامیل نخواستنش حالا دختری که عاشقش بوده چهار شکم زائیده و او با همه پیری پسره! و اکنون؟ الان مو آخرین روزای مو به سری و شاید سر به تنیمه باید برُم سربازی، او هم تک و تنها تو یه شهر غریب با یه شغل آبرومند جمعه ها سر چهار راه با همه ی دک و پز خطاطیاشِ میفروشه هنوزم خطش خوشه آدم دست کم باید ی چیز زیبا تو وجودش باشه خطی،چهره ای، خنده ای، کلامی یا چه می‌دونُم ذهنی زیبا یجایی بدرد میخوره مثلا میدونستین همی اگزوپری او زمان که خلبان جنگی بوده یه وقت گیر میوفته انداختنش تو یه سلول، منتظر اعدامش بوده که یه لبخند زیبا به نگهبان زده او هم تحت تاثیر قرار گرفته و آزادش کرده که بره تا بعدها شازده کوچولو بی پدر نباشه! مو که هیچ چیز زیبایی تو خودم نمی‌بینم او ولی داشته یه قلبی داشته که از گورخوابی بلندش کرده و رسوندتش به هتلای پنج ستاره ولی هنوزم خوشحال نیست هیچوقت تو زندگیش خوشحال نبوده همیشه دستش خالی بوده و چشماش پر انگار نافش رو با تنهایی و انزوا بریدن.

خوب اینو سعی کردم به تقلید از احسان عبدی پور بنویسم میدونم شبیه نیست ببخشید دیگه راستش اینجوری بود که کتاب هستی رو خوندم و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم یهو یه عشق خاصی نسبت به جنوب حس کردم بعد من اینجوریم که وقتی یه کتاب میخونم افکارم شبیه قلم اون نویسنده تو مغزم میچرخن نمیدونم چجوری بگم یعنی وقتی صادق هدایت میخونم تا چند روز دنیا رو با چشم اون میبینم افکارم با قلم اون نوشته میشن ادبی و ترسناک یا وقتی هوشنگ مرادی میخونم همه چی برام طنز و نرم میشه،بعد هستی رو هم که خوندم همه چی برام با صدای هستی می‌گذشت حتی ناخواگاه با لهجه ی آبادانی فکر میکردم مثلا به خودم میگفتم مو برُم آب بخورُم بیام بعد دیدم حیفه که چیزی ننويسم ولی انقدر طولش دادم که کتاب بعدی جاش رو گرفت این شد که تا چند روز خودمو با احسان عبدی پور و حیدو هدایتی خفه کردم تا دوباره لهجه برگشت و اینو نوشتم:)درضمن میدونم که نوشته ام خط داستانی مشخصی نداره و درهم برهم و نامفهومه لازم نیست یادآوری کنید به عنوان اولین کپی ازش راضیم??