ملودی تغییر:))

دلتنگ روزی که یه بستنی دلمو خوش میکرد و روزمو میساخت؛

دلتنگ روزی که هنوز مدرسه نمیرفتم و تنها دغدغه ام دیدن به موقع کارتونام بود،

دلتنگ روزایی که مغزم پر از چیزای چرت و پرت و بدرد نخور نبودن و در سالم ترین شرایطش قرار داشت،

دلتنگ روزایی که هنوز قلب سیاه ادم بزرگارو درک نکرده بودم و قلب خودم از عشق لبریز بود و زخمای کوچیک و بزرگ نداشت.

دقت کردین وقتی بچه ایم میخوایم ببینیم بزرگ بشیم چه ارزویی میکنیم؟! یا ارزوی آدم بزرگا چیه؟

تا چند سال پیش از جواب این سوال بی خبر بودم ولی فهمیدم؛ ارزوی ادم بزرگا اینکه دوباره بچه شن:))) و همونجا بود که قلبم یه خراش بزرگ افتاد روش و جاش هنوز مونده.

جمعه،۸ آبان ۱۳۹۹، روزی که فهمیدم واقعا دیگه نمیتونم مثل قبل از بازی کردن خوشم بیاد و بچگیم رو به پایانه.

شنبه ، ۹ آذر ۱۴۰۱، روزی که تلویزیون باب اسفنجی گذاشت اما من فهمیدم کارای مهم تر از باب اسفنحی دیدن دارم و فهمیدم واقعا هیچی سر جاش نیست:))

کاش یه بوقی بود این پایانو معلوم میکرد

حتی یه سال پیش، برای من سینزده سالگیه و میخوام به همون موقع برگردم،~

ولی الان، خوشحالم، چون تجربه های باحالی به دست اوردمو بیشتر حس میکنم موجودیت دارم؛ حس جالبیه مگه نه؟!

و باز به امید فردایی که بهتر از امروز است؟!

دیگه نه!

شکرگزار از امروزی که بهتر از دیروز است، ارعه! درست شد?❤️

در پناه حق باشید و امیدوار??

( کوتاه بود اما یه ساعته دارم جمله بندی میکنم??)