من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
من تشنۀ حرکتم.
من تشنۀ حرکتم؛
و روزگار،
قاب عکسیست سیراب از سکون.
روزگار،
دشتیست فراخ،
که در آغوشش
باد ترانه مینوازد.
اما نه درخت میرقصد،
نه چمن،
و نه گلبرگها؛
تنها منم
که لابهلای موهایم
موسیقی را فرا میخوانم.
روزگار،
جمعیتیست
از ساعتهای مچی و دیواری
که خوابیدهاند؛
اما صدای عقربههای ثانیهشمارشان
کورکننده است.
روزگار،
جعبهایست.
مرا نمیتوان
درون جعبه گذاشت.
روزگار،
پنجرهایست.
مرا نمیتوان
پشت پنجره گذاشت.
بودن را
با طعم دیگری میخواهم؛
چیزی بیشتر از زندگی،
و کمتر از مرگ.
پینوشت: حواسم نبود که عکسی که انتخاب کردم مفهموش دقیقا برعکس چیزیه که نوشتم.?
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهار _ روزمرگی چهار آدم
مطلبی دیگر از این انتشارات
گرافیتی باورهای بوم ذهن
مطلبی دیگر از این انتشارات
من به شهرِ «فردا» میروم