مُسكن هاى شخصى

مى گويد؛ از غم كه مى نويسى، جمله هايت سوزِ بدى دارد. و جواب مى دهم؛ شايد كه در آن لحظه واقعا سوخته ام.

.

.

نوشتن براى من مُسكن است. اين را شايد چند بار ديگر و به چند شكل مختلف گفته ام. و دلم مى خواهد كه باز هم دست هركس را كه نمى داند بگيرم، و بگويم كه نوشتن، براى من، مرهم است. يك برگ كاغذ نازك كه روى زخم هاى دلت مى بندى، و با جوهر خودكار، پاكيزه اش مى كنى.

وقتى بيمار مى شوم، نوشتن همان قرص تلخى ست كه با آب چشمانم فرو مى دهمش. وقتى بى حال مى شوم، نوشتن همان قهوهء تلخى ست كه بيدارم مى كند. دنيا روى زخم هاى من نمك مى پاشد و من توى كفش هاى غم. درِ دفتركم را باز مى كنم تا رهسپار شوند. از من بروند و من باز هم كاسه اى خالى براى پر شدن از صبرهاى اجبارى ام داشته باشم. شايد كه اشتراك تمام مردم شهر تلخْ نوشتن نباشد، ولى هركس نيش هايى به دل دارد و به سبك خودش، نوشدارو.

اسكانِ غم بودن بد است ولى راه عبور، نه. حس كردنش درست است ولى هردم مرور، نه. روزهاى سياه را بايد ديد، از ميانشان دويد. از آن گذشت و كبوتر شد، پريد. به غم عادت كردن بد است ولى نديدن و انكار هم. بايد ديد و آموخت. رد شد. ديگر اصرار نه. ما ناگزيريم از توصل به خوشى هاى كوچك و سطحى. تا زنده باشيم براى روزهاى روشن قطعى.