ادبیاتچی (دانشجوی زبان و ادبیات فارسی) * علاقهمند به قصه و شعر | ناداستاننویس
نوبت به مرتضی که رسید...
استاد امیری اسفندقه چندان علاقهای به شعر بیوزن ندارد و این بیعلاقگی از تولید فراوان متون ادبی با برچسب «شعر» ناشی میشود. تقریبا تمامی نزدیکان او، از اعتقاد وی باخبرند.
این مقدمه را کنار بگذارید تا وارد اصل کوتاهروایت شوم.
---------------
عصر یکروز پاییزی بود که استاد وارد انجمن ادبی شد. نوشاعری مهربان و متواضع هم مدتی بود که شیفتهی جلسات استاد شده بود و جزو اولین نفرات، در جلسه حضور پیدا میکرد. گفت: «استاد! برای تولد شما شعر گفتم.» و گونههایش سرخ شد.
استاد امیری با آن تواضع مثالزدنی و خاکساری همیشگی خود در جوابش گفت: «من کمتر از اینم که تو بخوای واژههاتو برای من خرج کنی. شعری که از زبان تو جاری بشه، نباید آلودهی این چیزها بشه و...» از استاد انکار و از او اصرار.
همه چشمدوخته بودیم به دهان شاعر تا مثل همیشه غزلی از او بشنویم که گفت: «شعر سپید براتون گفتم.»
استاد بعد از شنیدن واژهی سپید، شبیه به شیشهای قدی که میشکند و یکباره فرومیریزد، چهرهاش درهمشکست، سکوتی کرد و از توسن تیزپای تواضع مثل جنگجویی شکستخورده، با غمی غریب پایین آمد و گفت: «کاش برای مرگ من سپید گفته بودی.» بعد مصراعی از محتشم را خواند:
«نوبت به مرتضی که رسید آسمان تپید»
مطلبی دیگر از این انتشارات
آراکنوئید
مطلبی دیگر از این انتشارات
رشتــــههایِ نخ؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزی که منتظرش نیستم