«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
نگاهی به دنیا از زاویه دید دختران سرزمینم. (خاطره.)
این متن هیچ توهینی به هیچکسی نداره، با خیال راحت بخونین. همه ش هم خاطره س نه داستان.
برای درکِ عمیقِ یک مطلب؛ باید از زاویه درست بهش نگاه کنی. یه روز تو گیم آنلاین (پابجی) ، کمبود هم تیمی داشتم و دیدم تنهایی هم حوصله م سر میره و در برابر تیم های چهار نفره حریف ضعیف می مونم. گفتم خب، کیا تو گیم دورشون شلوغه؟ دخترا! اینگونه شد که با هماهنگی های لازم از یکی از دوستام اجازه گرفتم و عکسشو گذاشتم پروفایل اکانتم. اسم اکانتمم از Rogue (یعنی سرکش، با الهام از اساسین کرید روگ) به Bahare (بهاره رو که دیگه میدونین چیه) تغییر دادم. گفتم خب، اینم یه اکانت فیکِ تمیز جهت ایسگاه کردن پسر های ابله و نابخرد. خلاصه که من شدم بهاره خانوم. هروقت وارد یه قالب فیک می شدم از اسم بهاره استفاده می کردم. یه ایموجی پوکر تو چت جهانی ارسال کردم و همه چیز شروع شد. درخواست ها قطار شد. یهو دیدم استرس گرفتم دارم عرق می کنم جوری که پسرای وطن ریختن سرم. گفتم حالا عیبی نداره یه تیمو درخواست شو قبول می کنم. رفتم تو یه تیم با بازیکن های سطح بالا (سطح خیلی بالا تو بازی، سطح خیلی پایین تو عقل). یه دست بازی کردیم و همه هوامو داشتن. زیادی هوامو داشتن. همش چسبیده بودن بهم اصلا. داشتم خل می شدم از دستشون. یه پسره هم هی می گفت میکروفونتو باز کن؛ منم که ازشون خسته شده بودم صدامو باز کردم و گفتم: «بیا داش اینم میکروفون.» پسره صدامو شنید داغون شد؛ گفت: «مرتیکه تو 30 سال سنته بعد اومدی مارو ایسگا میکنی اکانت فیک میسازی؟» منم فقط خندیدم و از تیم رفتم بیرون. چند تا تیم دیگه هم همینطور. تایپ می کردم بچه ها من گان (Gun) ندارم، یهو می دیدم همه شون تفنگ هاشونو ریختن زمین برام. می گفتم «بچه ها من لباسِ خفن میخوام :) » یهو می دیدم همه لباسا رو زمینه و خودشون دارن با لباس زیر بدو بدو دور می شن. (دارک نمی شد، نگران نباشین.) خلاصه که چشمتون روز بد نبینه، این پسرایی که فکر می کردن خیلی فداکار ان در واقع بیش از حد پاچهخوار بودن، پاچه هام همه ش خیس و جویده شده بود از دست این نفله ها. وقتی از پای بازی پا شدم دیدم پاچه های شلوارم تا بالای زانومه. (پاچه هام خورده شده بود.) خیلی رنج کشیدم اون روز، چرا این همه سیریش چسبیده بودن بهم؟ چون دختر ام؟ ولی من که دختر نبودم. خلاصه که بی پاچه داشتم به این حجم از حقارت می خندیدم. یه پسره هم بود خیلی باهاش بازی کردم اون روز (چون خوب حمایت و محافظت می کرد و یه چند بارم خودش مرد که منو زنده نگه داره.)، پسر گلی بود، بی آزار و بی خرده شیشه. ولی اینا صفات رو مخی ان. پسر گل، از مغزش استفاده نمی کرد که خودشم زنده نگه داره؛ فاز فیلم هندی داشت. پسرِ بی آزار و مظلوم یه موجودِ حقیره. ولی خب بازم هم تیمی به درد بخوری بود. اون اواخر که میخواستم از گیم برم بیرون گفت: «بهاره خانوم میتونم شماره تونو داشته باشم؟» منم از این حجم رسمی حرف زدنش خندم گرفت و یکی از جوابای همیشگی رو تحویلش دادم: «تو شماره منو میخوای چیکار؟» «که با هم در ارتباط باشیم» «ممد من همین امروزم به زور تحملت کردم بعد میخوای در ارتباط باشیم؟» «ترو خدا لااقل بمون دو دست دیگه بازی کنیم.» فقط می خندیدم و مشت می زدم به میز کامپیوتر، صدامو اصلا باز نکردم که خاطرات خوشش خراب نشه و رفتم.
پندی به بعضی از پسران سرزمینم: لطفا انقد هول و تو کَف نباشید، با تشکر. (به خاطر خودتون میگم.)
یه روز، سه چهار سال پیش (یادمه کلاس هشتم بودم، الان یازدهمم.)، یه مانتو و شال ستِ آبی از تو اتاق مامانم برداشتم. اون موقع قدم 168 بود فک کنم. (جهت رفاهِ حال خواننده: الان 180 عه.) جلوی مو هامم اتفاقا چند وقتی بود کوتاه نشده بود و با یه ذره ور رفتن؛ یه استایل مناسب می گرفت. اوایل دوران کرونا بود. رفتم جلو آینه و با رمز عملیاتِ سبحان الله، قیافه گرفتنو آغاز کردم. اول ماشین اصلاح سه تیغو برداشتم و صورتمو صاف کردم، یه ذره ضد آفتاب رنگی (!) زدم. مانتو رو پوشیدم. همونطور که بعضی هاتون میدونین مانتوم یه چیزی کم داشت تا طبیعی تر به نظر برسم و هیچ ایده ای برای رفع مشکل به ذهنم نرسید به همین علت شال بلندمو خوب بستم که ضایع نباشه. شال رو که سرم کردم جلوی موهامو ریختم تو پیشونیم و با مقداری ور رفتن و ژل و تافت یه حالتِ چتری مانند به خودش گرفت. عینک دودی و ماسک زدم، شلوار لی پوشیدم و راه افتادم. قبل از بیرون رفتن مامانم گفت: «راه رفتنت اصلا دخترونه نیست.» این در مواقع عادی عالیه، ولی در اون موقعیت مشکلِ دوم بود. رفتم بیرون، همسایه ها که خدا رو شکر منو ندیدن. وارد خیابون شدم. به سمت خونه ی رفیقم ایلیا در حرکت بودم. نگاهِ بقیه آزارم می داد! هیچوقت اینطوری نبود. در حالت عادی راحت میرفتم بیرون ولی اون روز؛ حتی چشمای کوفتیِ ملت هم رو مخم بود. اون روز هم رنج های بسیاری کشیدم ولی کلی هم خندیدم. دم در خونه ی ایلیا زنگ زدم و آیفونِ صوتی شون باعث شد یه سورپرایز برای ایلیا باقی بمونم. درو که باز کرد یه قدم رفت عقب و چند ثانیه ماتش برد که این دیگه کیه. عینکمو دادم پایین و گفتم: «سلام عشقم چطوری؟» ولی چون هیچ تلاشی برای نازک کردنِ صدام انجام نداده بودم حتما می تونین حدس بزنین که جمله م چطوری شده. ایلیا هم گفت: «ف*ک حاجی! اینا چیه پوشیدی؟؟» و منم باز فقط خندیدم. بقیه جریانات رو هم حسش نیست تعریف کنم ولی خب خلاصه که پند بگیرین. به دختران سرزمین هم فقط بگم که: درک می کنم چه رنجی می کشین از دست این مردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رشتــــههایِ نخ؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماسک خندان
مطلبی دیگر از این انتشارات
شش وجهى