هاگوارتز:شروعی تازه

صرفاً یه داستان نصفه‌نیمه

"مادر عزیزم ، من در حال حاضر در هاگوارتز هستم ، نگرانم نباش چون سالم و سلامت رسیدم . از همین الان دلم برات تنگ شده و امیدوارم هر چه زود تر بتونم توی تعطیلات کریسمس به خونه برگردم وببینمت.

کلاه گروهبندی منو توی گروه گیریفندور انداخت و الان خیلی خوشحالم . سرسرای بزرگ هاگوارتز خیلی قشنگه ، کاشکی میتونستی از نزدیک ببینیش .

تازه دو تا دوست جدیدم پیدا کردم : هانا که هم اتاقیمه و گیلبرت که ریونکلاییه . هردوتاشون خیلی دوستای خوب و مهربونین . راستی جغدی که برام خریدی خیلی بامزه ست ، اسمشو گذاشتم چیکو. الانم این نامه رو میدم چیکو برات بفرسته .

به امید دیدار هر چه زودتر،سارا. 1اکتبر2014"

هانا و گیل نامه را به او پس دادند و گیل گفت:"چرا اینو اینجوری نوشتی ؟هر کی ندونه فکر میکنه از اون بچه لوسایی"

با عصبانیت به گیل خیره شد : به پوست قهوه ای اش ، به چشمان درشت سیاهش ، موهای نامرتب پر کلاغی اش و سرانجام ردای ریونکلایی اش. بعد هم نگاهی سرزنش آمیز به هانا کرد : دختری با چشمان آبی ، موهای بلوند بلند و پوستی به سفیدی یخ . لحنش را تا جای ممکن تحقیرآمیز کرد و گفت:"هانا گفت که بهتره اینجوری بنویسم."

بعد در حالی که صدای بحث هانا و گیل در گوش هایش طنین می افکند سعی کرد دوباره محیط را به دقت نگاه کند تا بعدا بتواند برای مادرش تعریف کند .

آنها در محوطه ی بیرون هاگوارتز بودند و زیر درخت توت جادویی ای که تازه کاشته شده بود نشسته بودند . توت ها یکی دوماه قبل ریخته و کاملا زیر پا له شده بودند .

برگ های درخت نیز کم کم به رنگ نارنجی و سرخ آتشین می گرایید.بقیه ی محوطه دشت مانند بود و تا سمت خانه ی هاگرید و جنگل ممنوع ادامه داشت .

آسمان کم کم داشت به رنگ نارنجی در می آمد و به این معنا بود که غروب نزدیک است. ابری شبیه یک سگ بزرگ در آسمان در حرکت بود و در همان لحظه یکی از همان برگ های سرخ مثل پرکاهی آرام جلوی پای سارا به زمین فرود آمد.

گیل دستی به شانه اش زد و گفت :"دیگه بهتره بریم تو."

بعد هر دو دختر بلند شدند و دست در دست هم دویدند و از گیل سبقت گرفتند .شنید که گیل از پشت سر فریاد زد:"من فعلا برم پیش بقیه ی دوستام . بعدا میبینمتون."

برگشت تا با دست آزادش با گیل خداحافظی کند . چقدر خوب بود که توانسته بود دوستانی به این خوبی پیدا کند و در همه ی درس ها موفق باشد . همه چیز خوب و آرام بود ، البته فقط در ماه اکتبر...

پیش‌نویسی که به سفارش مایا نوشته شده بود و قرار بود یک رمان بلندبالا شود؛ اما از آنجایی که کمی بعد متوجه شدم که علاقه‌ای به ( و حتی ایده‌ای برای ادامه دادن) نوشتن چنین رمانی ندارم، ناتمام ماند.
با خودم گفتم حالا اینجا پستش کنم، شاید که بتونه یه جرقه باشه واسه‌ی ایده‌های داستانی بقیه یا که چه می‌دونم، یکی خوشش بیاد. اگه دوست داشتین ادامه‌ش رو خودتون بنویسید، خوشحال می‌شم بخونمش:)