نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
همینجوری .. الکی .. برای خالی نبودن عریضه
سلام دوستان. امشب شب بیست و سوم بود و نیت دارم تا اذان صبح بیدار باشم و به قول معروف زنده نگه دارم امشب رو. میگن سوره روم و عنکبوت خوبه خونده بشه ولی خب حوصله ندارم بخونم برای همین هم صوتشو گذاشتم دارم گوش میکنم.
برای احیا رفته بودم مسجد جای خونمون. خیلی خوابم میامد. یکی از چیزایی هم که آدمو سر حال میکنه اشک ریختنه. ولی خب اشکی هم در کار نبود و من هی کله م میفتاد از شدت خواب و بی حالی. باز سرم رو راست میکردم باز یک خمیازه ی عمیق و مفصل. باز کله م میفتاد. خیلی خوابم میامد. گفتم خدایا حالا دعوت کردی مارو این همه راه اومدیم با این خواب و چرت و بی حالی که نمیشه؟ الان پا میشم میرم ها. باز میگفتم حالا یکم صبر کن. حیفه.
یک مگسه هم میامد هی میشست رو سوئیشرتم. هی نگاش میکردم ببینم چیکار میکنه. هی دستاشو تمیز میکرد. کله ش رو بالا میاورد. چشاش مث این جوشکارا محافظ داشت. درست تشخیص ندادم چشماشو. نشد زل بزنم تو چشاش. ولی خب شش تا دست و پا داشت فک کنم اگر هشت تا نبودن. دلمم نمیامد پرش بدم. نگاش میکردم همه ش. با خودم میگفتم اینم مث ما کلی دل و روده و اینطور چیزا داره تو شکمش. قدرت خدا.
خلاصه اعصابم رو بهم ریخت دیگه. خسته شدم ازش. البته اگر چهار نفر نیان کامنت بذارن چرا وفا نکردی به این مگسه و چرا میخواستی از شرش خلاص بشی بی وفا؟ ولی خب مگس بود .. مگس. داستانو عشقی نکنین. مگس با مگس مهدار با ماه فوقش. خلاصه این مرحله هم که رد شد باز این خستگی نامرد و خواب وحشی اومد سراغم و هی چرت میزدم و با خدا درد دل میکردم که الان پا میشم میرم ها. خدایا تروخدا یه اشکی یه چیزی یکم سر حال بیام.
رو زمین نشسته بودم پا شدم رفتم رو یکی از صندلی های کنار دیوار نشستم. همینطور داشت روضه میخوند و اینا که دلم سوخت حسابی. یاد اولین سفر اربعینی که رفتم افتادم. یاد اینکه چقدر شلوغ بود وقتی داشتیم میرفتیم سمت ترمینال کربلا برای اینکه ماشین بگیریم بریم سامرا-کاظمین. یاد ترمینال که ماشینا قیمت بالا میگفتن. یاد این هندیا که رفته بودن رو بار بند ون ها واستاده بودن. یعنی عاشق این تعادل و خاکی بودنشونم ها. یاد اینکه از خستگی هلاک شده بودم و نشسته بودم یه جا. مسموم هم شده بودم و کلی بالا آوردم و دیگه نمیتونستم ادامه بدم. حالا حال من میدونید چطور بود؟
یک چشم اشک و یک چشم خون. انقدر غصه م شده بود که داشتم هلاک میشدم. حس طلبیده نشدن. کلی درد دل با امامین کاظمین و امامین سامرا علیهم السلام و امام زمان علیه السلام. دلم خیلی سوخته بود. همینارو یادم اومد و اشکم در اومد. حالا اشکای این دفعه تموم نشده بودن یاد اربعین پارسال افتادم و دمای 50 درجه و گرمازدگی و تب و آبریزش بینی و نگم براتون. باز ترکیدم. باز خداروشکر به خیر و خوشی تونستم تحمل کنم و زیارتامو بکنم و صحیح و سالم برگردم. ولی همه ی این خاطرات و اینا به خاطر خستگی امشب بود. خداروشکر. بالاخره دنبال یک بهانه برای سر حال شدن و اشک ریختن بودم که پیدا شد و تونستم خودمو تا آخر مراسم سرپا نگه دارم.
حالام دارم برای شما مینویسم تا اینکه بتونم تا سحری بیدار بمونم و بعد از نوش جان کردن غذا دوباره انرژی بگیرم تا نماز و بعدش هم .. خواب انشاالله. :)
از من بیشتر بخوانید :
رمان طنز پدر عشق بسوزد
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
رمان عاشقانه ی یک عاشقانه ی سریع و آتشین
مطلبی دیگر از این انتشارات
و فقط می خواستم به سمت او بروم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابشِ باران
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به دنیا از زاویه دید دختران سرزمینم. (خاطره.)