وصال، آتش‌بس، و دیگر هیچ.

من در وسعت این باغ
جایی سبزتر از کنج خالی دیوار نمی‌شناسم
که رویشِ انتظار را آبستن است

آن گِل که مرا پیکر بخشید
فرزندِ باران و خاکِ گورستان بود
و من هیچ‌گاه از زمزمه‌ی شیونِ سوگوارانش
در سراسر جان خود، شکایتی نداشتم

پس چگونه از شمع بخواهم
که در روشنایِ هیبتِ خورشید بسوزد
وقتی تمام عمر، شام غریبان را گرم کرده است؟

وصال!
وصال، چه خیالِ وهم‌انگیزی!
وصال، حاصلِ صلحِ بخت با خواستن
وصال، آتش‌بس، و دیگر هیچ

هر بار که بگویم دوستت دارم
تو بی‌درنگ خواهی شنید
و دیگر نیازی به فریاد زدن نخواهد بود
ققنوس دیگر نمی‌میرد
و شکوهمندانه از خاکستر برنمی‌خیزد

می‌بینی، تشنه‌ی جاودانگی چه وقیحانه
از سیراب شدن می‌ترسد؟
و می‌بینی، مجنون چه گستاخانه
جنونش را بیشتر از لیلا دوست می‌دارد؟

آیینه‌ی شوق، از تو می‌پرسم
اگر گونه‌هایم از فرط لبخند، چروک بردارند
هنوز زیبا خواهم بود؟
آه، ای جوهرِ روان از اشک
در های‌هویِ خنده‌های قلم آیا
هنوز به سرودن سوگند خواهی خورد؟


۱۰ فروردین ۱۴۰۳