و فقط می خواستم به سمت او بروم.

کلمات ضعیف هرکدام نقشی بر عهده داشتند. می نوشتم و شرح می دادم و در جاده قدم می زدم. باد شدید مو هایم را به صورتم می زد. گرما آزارم می داد. به سمت او در حرکت بودم.

در سرازیری ها به سمتش جاری می شدم و هر سراشیبی ها را تا بالا مانند کوه در می نوردیدم. قلبم بود که مرا به آن سو می کشید. خودم هم نمی دانستم کدام سو، فقط می رفتم.

به خوبی می دانستم کلبه کوچکش کجاست، مسئله این بود که با دست خالی نمی شد رفت؛ می شد؟ به اطرافم نگاهی انداختم، بابونه ها برایم دست تکان می دادند.

دسته ای بابونه برایش چیدم، عاشق بابونه ها بود؛ من هم عاشق خنده اش، وقتی دسته گل بابونه در دست می گرفت. آفتاب به قصد سوزاندن می تابید، در حالی که از سر و رویم قطرات عرق می چکید؛ بابونه می چیدم.

بابونه ها را در دست گرفته بودم و از زیر چنار های کنار جاده راه می رفتم. به جنگل درونگرا نزدیک می شدم. جنگلی پر از چنار و ناروَن، پر از کلاغ هایی آرام و گل هایی آرام‌تر.

باد ملایم تر شده بود و هوا ابری بود. فضای درون جنگل خنک و دلنشین بود. باران ملایمی شروع به بارش کرد. شروع به دویدن به سوی کلبه اش کردم. باران شدید شده بود. از زیر پایم گِل به اطراف می پاشید.

نمی خواستم گل ها پژمرده شوند. به کلبه ی چوبی اش رسیدم. صدایش زدم. آیلین! جوابش را نشنیدم. دوباره صدایش کردم، کشدار. آ ‌ ‍ی‍ ‌ ‍ل‍ ‌ ‍ی‍ ‌ ‍ن!

صدای در زدنم را نمی شنید؟ شاید داشت کتاب می خواند. او در کتاب هایش غرق می شود. آهسته در را باز کردم. «سلام! نیستی؟» گل های بابونه را در گلدان روی میز گذاشتم. کتابش روی میز باز بود، کنار صندلی راحتی اش. اگر شنا در کتاب را آموخته باشی در این صندلی غرق می شوی.

گربه اش اِریک روی زمین بود، داشت باقی مانده بستنی اش را می خورد. زیر گردن گربه را نوازش کردم. وارد آشپزخانه کوچک شدم. دو لیوان چای داغ روی میز بود، می دانست می آیم؟ چرا جوابم را نمی داد؟ اصلا کجا بود؟ چای را خوردم و بیرون رفتم. در کلبه با صدای قژ قژی ملایم بسته شد. باید به راهم ادامه می دادم.