من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
پروانههای آمیخته با آسفالت
غبارِ غروب نشسته روی کوهها، و خورشید، پیرزنی تنها و خسته است؛ حوصلهی خانهتکانی ندارد. عقربه خوابیده و خواب میبیند که هنوز باید 00:00 نیمهشبی از مردادِ ۶ سال قبل را نشان دهد. کوچه خاموش است ولی دو خیابان آنطرفتر، زمین هنوز میچرخد. پاشنههای چرمی بر پیکر پروانهها روانهمیشوند و گلدستهها هر ساعت اذانِ صبح میگویند. و کسی خواب نمیماند. دو خیابان آنطرفتر، همه با لولههای سبزِ کاغذی نفس میکشند، ولی دست کم زندهاند انگار.
پیرزن از پشت پنجرههای پر از لکهاش، خیره مانده به پروانههای آمیخته با آسفالت. پیرزن نمیخواهد بمیرد؛ او هم باید پروانههایش را سر ببُرد. خیالِ جوانی میبافد، خیالی که با خون میشود خرید. و به رگهای ورمکردهاش نگاه میکند. خون، بهای خانهای با صافترین دیوارهای شهر است، که نبشِ دو خیابان آنطرفتر در انتظار اوست. خون، در ازای سیمان.
تصمیم سختیست. پیرزن پردهها را میکشد. پروانههای ترسان را دوباره لابهلای گیسوانش میگذارد. و رگهایش را دوباره زیر آستینِ کاموایی پناه میدهد. ساعت 00:00 نیمهشبی از مردادِ ۶ سال قبل را نشان میدهد؛ وقت خواب است. شاید فردا، صاحبخانه دلش به رحم بیاید و کمی به او تخفیف دهد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زير درخت توت
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به دنیا از زاویه دید دختران سرزمینم. (خاطره.)
مطلبی دیگر از این انتشارات
جوانِ ایرانی.