قشنگ یعنی تعبیر عاشقانهی اشکال..
پیشول یه گربه عادی (4)
اگر قسمت های قبلی رو نخوندین :
-لنا زمان مرگت فرا رسیده ...
این صداها از کجا میان ؟ نمیتونم توی تاریکی چیزی ببینم . تاریکی محضه .
من قراره واقعا بمیرم ؟ اینجا پایان کاره؟
-من درون توعم ، احساسم نمیکنی ؟
روح ؟ همون روحی که تسخیرم کرده ؟
-زمان مرگت فرا رسیده...
ضربان قلبم بیشتر و بیشتر میشه ، یعنی الان میمیرم ؟
صدای آشنایی به گوشم میخوره :"لنا لنا ، بیدار شو دیگه ،چقد میخوابی؟"
از جا میپرم :"چی ؟چی گفتی؟"
پیشول رو میبینم که کنار تختمه ، با همون حالت خونسرد همیشگی اش میگه :"ساعت 12 ظهره ، حالا پاشو بیا ناهار بخوریم ."
دنبال پیشول راه میوفتم . مامانمو میبینم و به هم سلام میکنیم . مامانم با خنده میگه :"ظهر به خیر!"
بعدشم مامانم سفره ی سفید کوچکی پهن میکنه وغذایی که پخته رو میاره تا با هم بخوریم . قورمه سبزی!
بوی خوش قرمه سبزی فضا رو پر میکنه ، من عاشق قورمه سبزی ام !
البته مامان یه غذای جدا هم برای پیشول پخته ، سوسیس بندریه ! ظرف سوسیس بندری رو هم جلوی پیشول میذاره تا راحت بخوره.
بعد از غذا من و پیشول از مامان تشکر میکنیم و من به سمت یکی از مبلا میرم تا بشینم.
حس عجیبی دارم ، انگار که برای مدت کوتاهی از دست اون روح خلاص شدم . سوالای مختلفی پشت سر هم به ذهنم هجوم میارن.
ما مکانا به یه دنیای دیگه رفتیم؟یا یه جای ناشناخته رو زمین؟یه جایی بین زمین و آسمون؟
یه دنیای خیلی بزرگ تر یا کوچیک تر از زمین؟
اصلا تو یه سیاره ی دیگه یا به معنای واقعی کلمه خارج از ظرف زمان و مکانی که ما توش قرار داریم؟
من حق ندارم از خونه ی پیشول بیرون برم و اگر سوالی بپرسم هم پیشول جوابمو نمیده . این خیلی رو مخه .
ناگهان کسی در میزنه و پیشول میره تا درو باز کنه . خداکنه ایلیا باشه .
آره خود ایلیاست .
این دفعه کت و شلوار مشکی پوشیده . به پیشول سلام میکنه ،کفش های جردنشو درمیاره و داخل میشه . من ومامان بلند میشیم تا سلام و احوالپرسی کنیم .
ایلیا بعد از سلام و احوال پرسی خطاب به پیشول ومامانم میگه :"میتونم امروز لنا رو ببرم بیرون؟ بیچاره الان دو روزه اینجا حبسش کردین . قول میدم قبل از تاریکی شب برگردیم . آخه غولا که روزا نمیان بیرون . قبل از اینکه شب بشه برش میگردونم.قول میدم مراقبش باشم."
قبل از اینکه مامانم بخواد چیزی بگه پیشول با عصبانیت شروع به حرف زدن میکنه :"نه نمیتونی ، فک کردی چون به خاطر مامان لنا میذارم بیای خونه م حالا میتونی اونو ببری بیرون ؟ تو فقط یه کلاغ اَرچی هستی ! عاشق اینی که شبا بری بیرون ، باید همون موقع که دیده بودمت یه لقمه ی چپت میکردم کلاغ کوچولو!"
به خاطر مامانم؟کلاغ ارچی ؟یه لقمه ی چپش میکرد ؟ کلاغ کوچولو ؟ منظورش چیه ؟ چرا نمیفهمم ؟
به صورت ایلیا نگاه میکنم . از عصبانیت مثل سیب سرخ شده .
انگار میخواد جواب پیشول رو بده ولی جلوی مامانم جرعتشو نداره.
مامانم به هر دوشون چشم غره میره و میگه :"پیشول ! بسه ! لنا ، میتونی با ایلیا بری بیرون . ایلیا ، فقط قول بده که قبل از اینکه شب بشه برگردین ، باشه ؟"
پیشول ساکت میشه ،میپره روی یکی از طاقچه هاش میشینه و پشتش رو به ما میکنه .
ایلیا هم لبخند دلنشینی رو چهره ش نقش میبنده و در حالیکه به من خیره شده به مامانم میگه :"ممنونم خانم . قول میدم ، قول شفق قطبی !"
قول شفق قطبی ؟هان ؟
از جام بلند میشم و بدون هیچ حرفی پشت سر ایلیا بیرون میرم .
بیرون خونه ،چمنزاره و یه عالمه خونه درست عین خونه ی پیشول به چشم میخوره.
همه ی خونه ها آجرای سفید دارنو ، در های قهوه ای ، پنجره های قهوه ای ، سقف آلاچیقی طوسی ، که یه قسمتی اش آبیه و پنجره ی قرمز داره .
جلوی خونه ها سنگ فرش رنگین کمانیه و شاخ شمشاد کاشتن .
پشت همه ی خونه ها درخته و همه شان حیاط دارن . آسمون بی رنگه و خورشید آبیه، خیلی عجیبه .
ایلیا میگه :" ببین چقد قشنگه ! قراره ببرمت شهرمون ، تو خونه یه نقشه از کشورمون دارم . میخوای همه چیو درباره ی اینجا بدونی مگه نه؟"
با لحنی خشک جواب میدم:"آره و میخوام همه ی سوالامو جواب بدی ."
میخنده . از ته دل میخنده و میگه :"باشه باشه ، همه رو جواب میدم . حالا دنبالم بیا ."
دنبالش میرم . کم کم قدماشو تند تر میکنه و بعد شروع به دویدن میکنه ، منم دنبالش میدوم و از لابه لای خونه ی گربه ها رد میشیم .
تا اینکه خونه ها تموم میشن . همون جا می ایسته و منم کنارش از حرکت می ایستم .
به بیلبورد اشاره میکنه . یه بیلبورد آبیه که هم اندازه ی خودمه . به جز بیلبورد تا چشم میخوره فقط چمنزاره. روی بیلبورد با خط سفیدی نوشته :
پایان محدوده ی شهر کتینا (katina)
شهر هیومن ، 3 کیلومتر دیگر ، مستقیم (human)
شهر ارحنی ، 4 کیلومتر دیگر ، سمت راست (Arhany)
شهر ویچسیتی ، 5 کیلومتر دیگر ، سمت چپ (vichcity)
این شهرای عجیب غریب دیگه چی ان ؟ حداقل الان فهمیدم که اسم شهر پیشول کتیناعه.
-باید بریم به شهر هیومن ، خونه ی من همون جاست ، الان ساچنا از راه میرسه .
با تعجب میپرسم :"ساچنا چیه ؟"
-یه وسیله ی نقلیه ی سریع السیره . مطمینم ازش خوشت میاد .
به ساعت مشکی اش نگاهی میندازه و اضافه میکنه :"همین الان میرسه."
یه مربع سفید که در و پنجره و بال های سفیدی داره با سرعت سرسام آوری پرواز کنان به سمتمون میاد .
به نظر میاد طول ، عرض و ارتفاعش ، هر کدوم دو مترن.
در مربع باز میشه . توی مربع کاملا قرمز آلبالوییه و دو تا صندلی آبی رنگ داره .
یه میز کوچولوی نارنجی هم جلوی صندلی هاس .
دو تا بطری آب معدنی و دو تا کاپ کیک روی میزه . کاپ کیک ها قهوه ای ان و روشون خامه ی وانیلیه. به نظر خوشمزه میان .
-برو تو .
میرم توی مربع و روی صندلی میشینم. کمربندای قرمزو میبندم و یه کاپ کیک برمیدارم تا بخورم .
ایلیا هم میاد تو و کنارم میشینه .
مربع شروع به حرکت میکنه . انقد سریعه که همه چیز جلوی چشمام تار میشه .
- یه ثانیه ای میرسیم . بیا تا سه بشمریم .
-باشه .
-یک
-دو
-سه
"دَنگ"
- رسیدیم .
کمربندا رو باز میکنیم و پیاده میشیم. مربع خیلی سریع پرواز میکنه و دور میشه ، از چیتا و عقابم سریع تره!
فضا کمی تغییر کرده . هنوز همه جا چمنزاره ولی این بار شکل خونه ها عوض شده .یعنی دیگه خونه نیستن .
همه شان آپارتمان شدن . آپارتمان های کرمی رنگ با پنجره های کوچولو موچولو و مربعی . درست مثل آپارتمان های دنیای خودم.
باد به آرامی به صورتم سیلی میزنه . ایلیا همون جا می ایسته ونگام میکنه . لبخندی دردناک روی چهره ش نقش میبنده و...
-ببخشید که زودتر بهت نگفتم .
حس میکنم سردمه ، انگار همه جا آبیه،با نگرانی میگم :"چ چ چیو ؟"
- معذرت میخوام .
ادامه دارد ؟
پ.ن:با تشکر از تاتسو و حدیث که به من در نوشتن پارت چهارم پیشول کمک کردند❤️ .
ممنون که وقت گذاشتید خوندید و امیدوارم لذت برده باشید=)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان نمک در دیگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
عادتهای عجیب؛ نویسندههای عجیبتر (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
و فقط می خواستم به سمت او بروم.