چمدانِ بى مسافر

مى گويم كه اى كاش كسى قول بدهد تهش روزهاى روشن است، و لبخند مى زند و مى گويد؛ تهش روزهاى روشن است.

.

.

مى نشينم پاى كاغذ تا به اولين عهدم از سال جديد، كه اندكى بيشتر نوشتن است، وفادار بمانم. اما ذهنم شده است مثل يك چمدان كه به زور درش را بسته اند؛ تا مى روم سراغش ببينم از چه سخن بگويم، ده تكه لباس مى پرد بيرون. نمى دانم كه جمع كردن را از كدامشان بايد شروع كنم. مثلا بگويم كه اين روزها حس مى كنم در يك زمين گِلى راه مى روم و دلم براى محكم قدم برداشتن لك زده است، يا كه تعريف كنم آن شب كه چشمم به سه تارِ موى سپيد در بين موهايم خورد، چه حالى شدم. بنويسم كه مچ دست و مفصل انگشتانم تا چه حد درد مى كند، يا از آن بارانى بگويم كه تا سرم را روى ميز و بر دستانم گذاشتم و گريستم، بر شيشهء پنجره تقه زد. از چه بگويم كه امشب دست به هر لباسى بيندازم چروك و اتونخورده است. نمى توانم به قامتم تنشان كنم و به حضور ديگران ملحق شوم.

امشب، هرچه واژه به اوج بردم كه در اين يك دقيقه به يك باره تمامِ مرا بيان كند، سقوط كرد. شايد كه گاهى هم فقط بايد ايستاد و به پاس ناگفته ها، يك دقيقه سكوت كرد.