کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
کادوی تولدی از جنسِ نور
هدیه ی تولدِ پارسال من خیلی قشنگ بود. اونقدری قشنگ که من خوابشو هم نمی دیدم.
یه هفته بعد از تولدم یهویی برام جور شد برم کربلا. به مدتِ سه روز.
اولاش با خودم فکر میکردم جور نمیشه. با خودم فکر میکردم مامان بابام اجازه نمیدن که برم.من فقط ۱۵ سالم بود، توقع نداشتم اجازه بدم بزارن بدون اونا برم. بعد امتحانای نوبت اولم بود و نمرات خوبی هم که نگرفته بودم...
ازون گذشته، بهم گفته بودن پاسپورت نداری. تا بری کاراشو انجام بدی و تا بیاد کمِ کمش یه هفته طول میکشه. این در صورتی بود که ۴ روز دیگه حرکت بود.
هیچی دیگه به کل نا امید شدم...
کارم شده بود غصه خوردن بابت اینکه کارِ دوستام جور شده کارِ من نه..
یه روز قبل از رفتن بود؛ داشتم پیش دوستام غر میزدم که همتون پاسپورت دارید من ندارم. که یهو یکیشون گفت داری که.. بعد اون یکی بهش یجور نگاه کرد که نباید میگفتی. دیگه منتظر نموندم چیزی بگن. یه راست رفتم خونه. اونم شاکی اینکه چرا دوستام باید از پاسپورت داشتنِ من خبر داشته باشن خودم نه؟
مث اینکه جریان ازین قرار بود که مامانم دودل بود که بزاره برم. دوستامم که فک میکردن پاسپورت ندارم رفته بودن باهاش صحبت کنن که ما یه نفرو میشناسیم که پاسپورت زیارتی رو ظرف سه روز میتونه اوکی کنه و ازین حرفا، که بهشون میگه خودش پاسپورت داره. فعلا نمیخوام بهش بگم چون هنوز راضی نشدم بفرستمش.
خلاصه که روز آخر خودش راضی شد و من راهی شدم...
و اینطور شد که من بهترین سه روزِ عمرم رو تجربه کردم.
و حیف که هیچ عکسی تو گوشیم ندارم ازون روزای خوب، ازون حس و حال...گوشیمو نبرده بودم چون میترسیدم گم شه.
و این داستانِ عکسیه که کاش میگرفتم...
داستانِ بهترین عکسی که کاش میگرفتم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
میانِ من و خورشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
ای آبیترین راز؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، خودمم نه تو!