من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
گوشواره؛
دخترک پشت پنجره مینشیند، از لابهلای موهایش ستاره میچیند و به گوش آسمان بلند شهر میآویزد. غولهای نورانیِ خیابان اما حریصاند؛ میبلعند گوشوارهها را.
دخترک باز ستاره میچیند برای نیلیِ تنهای شب، گرچه سخت میترسد؛
از آن روزی که گذرش به روستایی کوچک و آرام بیفتد؛ جایی دور از غولهای خشمگینِ درخشنده. بعد، دستی در موهایش بکشد و ستارهای را لمس نکند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اكسير همدلى
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزی که منتظرش نیستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به دنیا از زاویه دید دختران سرزمینم. (خاطره.)