یک تجمعِ کوچک از امواج نور

اولین بار که دیدمت چیزی نبودی جز یک تجمعِ کوچک از امواج نور. دفتری خالی روی میز باز بود و تو به سویش تابیدی و صفحه‌های سفید و لال، شروع به حرف زدن کردند. خودکاری با جوهر خشک‌شده، هم‌صحبتِ کاغذ شد. گفتگویشان گرم گرفت، و من عاشق شده بودم؛ عاشق صدای کشیدن قلم بر دفتر.

به تو نگاه می‌کردم و لبخند می‌زدم اما از رفتنت نمی‌ترسیدم. ترس من از سکوت بود؛ شب‌ها پرده‌ را کنار نمی‌زدم تا مبادا سیاهی از پشت پنجره بیاید و تو خاموش شوی و واژه‌ها به خواب زمستانی بروند. پس تو را گوشه‌ای از قلبم گذاشتم، درست کنار فانوس امید؛ تا همیشه روشن بمانی. برای صدای کشیدن قلم بر دفتر.

روزها گذشتند و تو هر روز نورانی‌تر شدی. رشد کردی. راهت را از میان رگ‌هایم پیدا کردی و در تمامِ من آسمان کاشتی. تو خورشید بودی، و درخششت از زیرِ پوستم پیدا بود. تو دستان مرا از ریشه با نور آشنا کردی؛ حالا کلمات نامیرا بودند. ديگر از سكوت نمي‌ترسيدم.

باید می‌ترسیدم. از سکوت شاید نه، ولی از غروب باید می‌ترسیدم.

تاریکی تشنه بود. مارگونه می‌خزید در رگانم و نور می‌نوشید. و من صبح را نفس می‌کشیدم و آخرین بازدم در راه بود. همان اولین قطره‌ی جوهر که زبان باز کرد و از تو نوشت، آخر جمله نقطه گذاشت. تو آمده بودی، تا بروی؛ گمان کنم می‌دانستم. کار خورشید مگر غیر از غروب کردن است؟

در آسمان خون می‌بینم. یک نفر پشت کوه‌ها مرده. نگاهی به آینه می‌اندازم؛ من زخمی‌ام و خونم سرخ است. حالا این جوشش خون است که از زیر پوستم پیداست. و بر زمین می‌ریزد.

تو غروب کرده‌ای؛ گرچه کاغذ و خودکار هنوز زنده‌اند. از زیبایی مرگ آفتاب حرف می‌زنند. خودکار آرام می‌گوید:

«اولین بار که دیدمت، چیزی نبودی جز یک تجمعِ کوچک از امواج نور.»