دست نوشته های دیوید




چند داستان کوتاه نوشته بود و امید داشت که حداقل یکی از آن ها در مجله یا روزنامه ای چاپ شود. تقریبا هیچ پولی نداشت و آخرین اسکناس را بابت اجاره ی خانه داده بود. حقوقی که بابت کار در هتل می گرفت پاسخ گوی نیازهایش نبود و اغلب مجبور می شد از برادر بزرگش قرض بگیرد که او هم با سه بچه و حقوقی ناچیز، زیاد نمی توانست چیزی به او بدهد.

دیوید سخت تلاش می کرد تا نظر سردبیر یکی از مجله های معروف شهر را جلب کند. چند ماه قبل در یکی از نامه هایی که از مجله دریافت کرده بود، آقای جیمز به ازای یکی از داستان هایش مبلغ خوبی به همراه دست نوشته ای از خودش برای او فرستاده بود.

اما بعد از آن دیگر نتواسته بود داستانی در شأن مجله بنویسد و به نظر می رسید آقای جیمز دیگر علاقه ای به داستان های او ندارد. همچنین انتشاراتی که برای او ماهانه کتاب های تازه منتشر شده را می فرستاد ، مدتی بود که این کار را انجام نمی داد و علتش شاید پایین آمدن کیفیت نوشته های دیوید بود.

او فکر می کرد که آینده ای درخشان منتظر اوست و در نهایت با چاپ داستان هایش به شهرت خواهد رسید و دیگر لازم نیست برای دریافت مبلغ ناچیزی، شب ها در هتل به سختی کار کند و زمین را طی بکشد. اما برخلاف تصور او، نه تنها پیشرفت نکرده بود، بلکه همان اعتبار اندک را نزد ناشران کم کم داشت از دست می داد.

تنها دارایی او صدها جلد کتاب دست دوم بود که آن ها را از جمعه بازار خریده بود به این امید که می تواند با خواندن آن ها، داستان های بیشتر و بهتری بنویسد. او تمام حقوق خود را صرف خریدن کتاب می کرد و با اندک باقیمانده پولش به کافه می رفت تا بنویسد.

به جز برادرش او کس دیگری نداشت. تنها و بدون هیچ پشتوانه ای. صاحب خانه اجاره را زیاد کرده بود و او توان پرداخت اضافه هزینه ها را نداشت. اگر با همین وضعیت پیش می رفت می بایست در خیابان ها سرگردان می شد. با خودش گفت سرنوشت کتاب هایم چه می شود. همه ی آن ها را دوست داشت و دلش نمی خواست حتی یکی را از دست بدهد.

اما با نزدیک شدن به موعد پرداخت اجاره، چاره ای نداشت تا در زمان هایی که از کار هتل فارغ می شد، در گوشه ای از یکی از خیابان های پرتردد شهر، کتاب هایش را بساط کند تا هم کمی پول بدست آورد و هم بار خود را سبک تر کند.

مردم اغلب فقط به کتاب ها نگاه می کردند و کسی تمایلی نداشت که پولی بابت خرید آن ها پرداخت کند. خود دیوید هم آدم زبان بازی نبود که بلد باشد که چطور یک کتاب را به غریبه ای بفروشد. اغلب می نشست و سرش را با خواندن گرم می کرد. چشمانش ولی خسته از کار شبانه در هتل بودند.

آخر ماه به علت اینکه نتوانست مبلغ اجاره را پرداخت کند، مجبور شد تا اتاقش را تحویل دهد. تنها اثاثیه با ارزش او کتاب هایش بودند. دیگر هیچ انگیزه ای نداشت، حتی سرکارش هم نرفت. زیر یک پل برای خودش آلونکی درست کرد و تمام کتاب هایش را در گوشه ای ریخت.

به خودش فکر کرد حاصل تلاش چند ساله اش این بود که مثل یک گدا باید زیر پل می خوابید بدون اینکه حتی یک سکه برای خرید تکه نانی داشته باشد. هوا بسیار سرد بود و او برای اینکه خودش را گرم نگه دارد، کتاب هایش را آتش می زد. دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود.

آخرین دست نوشته هایش داستان دختری را نقل می کرد که نابینا به دنیا آمده بود اما می توانست کارهای عجیبی را انجام دهد طوری که همه به دنبال این بودند تا هر طور شده این دختر را حتی برای یکبار ببینند. دختر داستان حس های قوی داشت و به آدم ها اسراری را می گفت که می توانست آن ها را ثروتمند کند. خیلی زود خبر به همه جا رسید و کم کم این استعداد باعث شد عده ای بخواهند دختر را بدزدند تا فقط برای آن ها کار کند.

والدین دختر نابینا شبانه و بدون این که کسی متوجه شود، از خانه شان نقل مکان کردند و وارد سفری پر از خطر و ماجراهای مختلف می شوند.

دیوید بخشی از داستان های سفر دختر نابینا را نوشته بود اما ناقص و می بایست چندین فصل دیگر هم در این مورد می نوشت. تصمیم گرفت همین چند فصل را به آقای جیمز برساند، شاید می توانست نظر او را جلب کند و بتواند پولی بدست آورد.

روز بعد به دفتر مجله مراجعه کرد و دست نوشته هایش را به منشی دفتر تحویل داد. زیاد امیدوار نبود که آقای جیمز به آن نوشته ها نگاهی بیاندازد. برای اینکه هیچ نشانی نداشت که روی پاکت بنویسد، به منشی گفت چند روز دیگر دوباره باز خواهد گشت.

چند روز را با اندک پولی که از برادرش قرض گرفته بود گذراند و بعد از یک هفته دوباره به دفتر مجله مراجعه کرد. همین که وارد اتاق شد، منشی به گرمی به استقبالش آمد. گفت آقای فاستر چقدر خوشحالم که دوباره می بینمتان، متاسفانه از شما هیچ آدرسی نداشتیم وگرنه خیلی زودتر با شما تماس می گرفتیم.

آقای جیمز همان روز داستان را شما را خواند و آنقدر خوشش آمد که برای چاپ روز بعد در صفحه اول ادبیات مجله منتشر شد. شاید باورتان نشود اما نوشته های شما طوفان به پا کرده است. آنقدر تماس در طول هفته داشته ایم که مجبور شدیم یک نفر را فقط برای پاسخ گویی به سوالات در مورد داستان منتشر شده شما قرار بدهیم. از روزنامه های مختلفی خواستار مصاحبه با شما شده اند و چندین منتقد مشهور دوست دارند شما را از نزدیک ملاقات کنند.

از همین الان برای فصل های بعدی داستان شما چندین انتشارات منتظر این هستند تا با شما قرار داد ببندند.

دیوید انگار داشت خواب می دید و مات و مبهوت به منشی نگاه می کرد. در این لحظه آقای جیمز وارد اتاق شد و با شوق و اشتیاق فراوان دیوید را در آغوش گرفت و او را به دفتر خود برد تا در مورد آینده ی درخشانی که منتظر دیوید بود با او صحبت کند.






.....پانزدهم شهریور 1401 .....

علی دادخواه