نانوا هم جوش شیرین می زند...
زندگی بدون موفقیت
صبح جمعه زمان خوبی است که به خودم برگردم و در مورد زندگی و اندیشه هایم بیشتر تفکر کنم و ببینم الان که در دهه چهارم عمر به سر می برم، اوضاع بر وفق مراد است یا که هنوز در مسیر اصلی قرار نگرفته ام و می بایست دوباره همه چیز را از نو بررسی کنم.
دوستم اول صبح چهارشنبه پیام می دهد که قرار است کلاس دوره ی پیشرفته بازرسی جوش برگزار شود و اگر می خواهی ثبت نام کن. هنوز به پیامش پاسخی نداده ام. به دوست دیگرم زنگ می زنم و با او در مورد کلاس صحبت می کنم و نظرش را جویا می شوم.
نظر زیاد خوبی ندارد که در کلاس ها ثبت نام کنم، می گوید مسئولیت دارد و به دردسرش نمی ارزد اما پیشنهاد می کند که طراحی را ادامه بدهم. می گویم خیلی دلم می خواهد این کار را انجام بدهم تا شرایط کاری بهتری داشته باشم اما وقتی از سرکار به خانه بر می گردم دیگر هیچ انرژی و توانی برایم نمی ماند تا بنشینم پای رایانه و آموزش ها را نگاه کنم و بعدش تمرین های طراحی را انجام بدهم. راستش من دیگر آن جوان هجده ساله نیستم که سرشار از انگیزه بود و می خواست سری در سرها داشته باشد. الان بیشتر نیاز به سکون و آرامش دارم تا اینکه در تلاش و تکاپو باشم، البته این قسمت آخر را به دوستم نگفتم.
دلم می خواهد همین جا متوقف شوم و دست از تلاش های بیهوده بر دارم. دیگر رویایی را در سر نمی پرورانم. دوست دارم وقتی که از سر کار به خانه باز می گردم کمی استراحت کنم و بعد یک لیوان چای برای خود بریزم و بنشیم و مشغول خواندن کتاب مورد علاقه ام شوم، در این بین هم گاهی وقت تلف کنم و اگر حوصله ام سر رفت پا به خیابان بگذارم و مغازه هایی که در دل شب می درخشند، مردمی که در حال پیاده روی هستند و ماشین هایی که دائم بوق می زنند را تماشا کنم.
وقتی که دوباره دلم از این همه شلوغی زد، بعد از اینکه حسابی خسته و گرسنه شدم، بعد از اینکه نزدیک به پایان ساعت کار اتوبوس ها شدم و بعد از اینکه دلم برای اتاقم تنگ شد، به خانه برگردم و بخاری را روشن کنم و دوباره کتاب بخوانم.
زندگی به عنوان یک کارگر معمولی و ساده برایم شیرین است. کسی از من توقعی ندارد مراتب پیشرفت و ترقی را دائم طی کنم. همینی که الان هستم را دوست دارم. نه می خواهم شغل دوم داشته باشم و نه می خواهم در کلاسی ثبت نام کنم. آرامش را در همین سبک زندگی پیدا کرده ام و دلم نمی خواهد خاطرم را بی دلیل مکدر کنم که چرا نمی توانم انسان موفقی باشم، شاید هم الان هم موفق هستم، شاید خیلی ها بعد ها بفهمند که راه را اشتباه رفته اند و دلشان برای یک جریان آرام تنگ شود.
قبلا آرزو داشتم که بتوانم کتاب بنویسم و نویسنده ای موفق باشم. اما بعد از اینکه دو داستان بلند را نیمه کاره رها کردم فهمیدم همین آرزو هم می تواند آرامشم را برهم بزند و توقع ها را بالا ببرد. آخر هیچ وقت دوست نداشته ام وقتی تحت فشار روانی هستم کاری انجام بدهم، هر چند ممکن است خروجی بدی هم نداشته باشد اما دلم نمی خواد اسیر خواسته هایم باشم.
بزرگ ترین شانسی که می توانم داشته باشم این است که روزی در محافل ادبی و موسیقی حضور پیدا کنم و با بزرگان هنر هم صحبت شوم. این اتفاق شاید تنها آرزویی باشد که در سر می پرورانم. همین که با نویسنده یا هنرمندی از نزدیک هم کلام بشوم برایم بسیار هیجان انگیز است.
امسال دیدن دوستانی مثل حجت عمومی و حمیدرضا محمدی پور برایم هیجان انگیز بود. بودن در کنار آدم هایی که می نویسند و آشنایی با سبک زندگی شان و همچنین هم کلامی با آن ها بسیار برایم ارزشمند است. چقدر دلم می خواهد دائم در محافل ادبی و هنری باشم و با بودن در دورهمی هایی از جنس هنر، از شب های سرد و طولانی زمستانی به بهترین شکل ممکن استفاده کنم و همان طور که به انتظار بهار نشسته ام، پیمانه ام را پر کنند و مست شوم از شعر و ادب.
9 دی 1401
مطلبی دیگر از این انتشارات
غروب خورشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای مادر مهسا برای مادر آرمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
امیدوارم هیچ وقت جا نمونید!