شوریِ مغزِ دریایموج سوار
میگفتند:" چطور بوی دریا سیرش میکند؟" دستانش بوی دریا می داد.
دریایی آمیخته در شوریِ ماهیان. دریایی که مرکب بود با نیلوفری های موج سوار.
و موجی که فریادِ وحوشش را بر کفِ دریای گرم، نقش میکند. غضبِ موج در شورِ دریا غرق میشود. تپش قلبِ کبودِ قعرِ دریا، در موج ها مشت می شود.
سیلیِ موجها بر شیطنتِ زلالیِ شفافِ آبِ دریای روان، آن را بر عقبگردی در پایِ شن ها مینشاند. موج های کوچک با دستان ظریف شفاف شان، شنهای داغ و درخشنده را به عقب و جلو میراند.
شن هایِ صیقلیِ نقره گون بر روی ساحلِ گرم برق می زنند و میدرخشند.
کودکانی خوش پای برهنه یک نفس می دوند و قهقهه می زنند و آبِ دریایِ متلاطم روان را در درخشندگیِ داغِ خورشید بر تنِ خیس زدهیشان شنا می کنند.
چهرهی تبدار مرغانِ دریایی در تلاطمِ عطشِ ماهیان، چشمانشان را بر قعر دریا در اندیشه ماهیان بازیگوش پرواز میدهند.
پسرکی ژولیده در اندیشهای سخت در گردنِ
سر به زیرش و اشک های گره شده در مردمکش با خود می گفت:" چه خوب میشد قلبش را بر روی شن های ساحل برساند و یا در شنریزههای ساحل پنهان کند تا آن گرمای دردناکی که قلبش را میفشرد، تمام شود."
دریا همه چیز را در صورتِ متورم و شکافِ گوشهی لبش می فهمید. ناگهان چیزی در سینهاش شکست.
پنجه بر شنها کشید. موج های دریایی هیسهیس کنان پنجه های پایش را قلقلک میدادند .موجِ کوچکی در پای برهنهاش می لغزید و می غلتید. او لبخندی را بر لبانش نشاند.
موجهای کوچک، شیطنتوار اشکهایش را در خود قورت دادند و از او دور شدند.
داغیِ صورت و قلبِ پسرک، اندکی سر شد و او بر کرانهی دریای متبسمِ عمیق با پاهای سبکِ چالاک، مسافتی را دوید و از او نقطهی کوچکِ سیاهِ دوندهای بر دورِ دریایِ روان برجای ماند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای مادر مهسا برای مادر آرمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
آرش
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدای من با صدای تو آشناست!