ماه از دور زیباست!

کفشم را داخل کیسه و بعد داخل ساک می‌گذارم. منشی باشگاه و زنی که چند دقیقه پیش حین تمرین از دور به من لبخند زد، مشغول صحبت هستند. چون عینک به چشم نداشتم تارهای سفید مویش را از آن فاصله ندیده بودم. از نزدیک چهره‌اش شکسته‌تر به نظر می‌رسد. قصد فالگوش ایستادن ندارم، اما ناخواسته حین جمع کردن وسایلم از کمد، حرف‌هایشان را می‌شنوم.

دارد از شوک گم شدن برادر دوستش می‌گوید که هیچوقت از شدتش کم نشد و هیچوقت هم آن گمشده بازنگشت. دارد می‌گوید که گمشده داشتن آدمیزاد را پیر می‌کند. دارد از این می‌گوید که زمانی که آن دوستش را در دوران دبیرستان و اولین بار دیده بود چقدر به نظرش شاد می‌آمد و امیدوار. اما همین که به او نزدیک‌تر شد و زیر و زبرش را شناخت، فهمید چقدر درد در دلش جا خوش کرده است.

همینطور که زانوبند را جمع می‌کنم دارم به خود آن زن راوی فکر می‌کنم. و تارهای سفید مویش که چند دقیقه پیش از فاصله دور چشمان ضعیفم آن‌ها را ندید، و اکنون از فاصله نزدیک‌تر توی چشم می‌زنند. دارم به تناقض تارهای موی سفیدش و لبخند بی‌دلیل چند دقیقه پیشش به دختری غریبه که چند روزی است در سکوت کامل در باشگاه آن‌ها وزنه می‌زند، فکر می‌کنم. به اینکه اگر نزدیک‌تر بروم و روی صندلی کنارش بنشینم، شاید چین و چروک روی صورتش را هم ببینم. شاید اگر یک گفتگوی صمیمانه و بی‌تعارف با او را آغاز کنم حتی صدایش را هم، هنگامی که بغض دارد بشنوم.

میل دیرینه‌ام به تسکین دادن این وسوسه را در دلم می‌اندازد. اما ترسی تازه و غریب به دلم می‌افتد که نکند، حین بستن زخم‌هایش دست روی زخمش بگذارم و یک سیلی ناخواسته نثار خودم کند! پشیمان می‌شوم و زیپ ساک را می‌بندم و این‌بار فراموش می‌کنم «خسته نباشید» بگویم. به سرعت از باشگاه دور می‌شوم!


چه کسی گفته است که همیشه صمیمیت و محبت جواب می‌دهد؟ گاهی آدم‌ها از دور خیلی قشنگ‌ترند!