پرسهنگار معاصر
برای بازگشت به نوشتن . ..
این عکس یادگار اوایل مردادماه امساله. بالاوپایین زیاد بود و از روزهای ابتدایی تابستون گذر میکردم که جدال دائم بین امید و ناامیدی بود برام. بهار سختی گذرونده بودم و حس میکردم آوار پشت آوار گاهی هوار میشه...از سال ۱۴۰۱ سختی گذر کرده بودم که خیلی چیزها و معانی برای همهمون فرو ریخته بود؛ اما نمیدونستم چه روزهایی منتظرم هست.
واقعا نمیدونستم چه روزهایی منتظرم هست. نمیدونستم در کمتر از یکی دو هفته میفتم تو ماراتن بیمارستانی و درمانی برای مامان. نمیدونستم قراره چه اضطرابهایی رو تجربه کنم و چه تصمیمهایی بگیرم. نمیدونستم قراره باز تجربه کنم که مفهوم خانواده برام چیه و اونحسوحال چطوریه برام. نمیدونستم قراره مرور کنم که چه گنجهایی دارم تو رفقام و چه خوشبختم بابت داشتن آدمهای امن و حاضر حتی اگر از نظر جغرافیایی دور. نمیدونستم قراره بفهمم زندگی برام چه معنیای داره و چقدر عزیزه. نمیدونستم قراره باز چغرتر از قبل انتخابم باز هم بشه سمت روشن زندگی. من هیچی نمیدونستم ولی زندگی معمولا صبر نمیکنه تا ما اول الزاما کامل آگاه و آماده باشیم. روزگار منتظر نمیمونه و پیش میره. •• اونروزهای پراضطراب تا اینجا گذشته. هنوز نقاهت ادامه داره ولی اونشب طولانی سحر شد و صبح شد و نور رو دیدم. اما اینجا مینویسم که مثل خیلی از روزهای عجیبم برام اینجا هم بمونه یاد و ردش. دخترک، روزگار منتظر نمیمونه همیشه آماده باشی اما یادت باشه برای پذیرش و مواجهه با خیلی از بالاو پایینها آماده باشی؛ باورت به نور احتمالا همیشه یه حبلالمتین جادویی خواهد بود برات.
روزها و آیندهای که در ذهنت هست رو خلق کن و باورش کن. اونوسط خیلی روزها هست که نمیدونی و پیش میاد و باید بگذرونی و بلد باشی گذر کردن رو؛ اما سهم خودت رو بردار. آیندهات رو خلق کن و باور داشته باش که اونجوری روزهای بیخبر و سخت رو هم متفاوتتر میگذرونی، چون اونجوری از الانت هم سرتقتری بچهجون. ؛)
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه تیکه از موهاش سفید بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
از مغازه تا خانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق؟ عشق!