زمان، ما را با خود بُرده است

تا چشم کار‌می‌کرد، پروانه بود. پروانه هایی که فراتر از ابر ها پرواز می‌کردند و به سمت خورشید می‌رفتند. کَلّه شق و دیوانه بودند، از شراره های داغ آفتاب، واهمه ای نداشتند؛ انگار آنها را آفریده بودند برای دل به دریا زدن، برای رفتن، برای مُردن. چقدر شمع لازم بود؟ آیا آتش هرچه سوزاننده تر، زیبا تر؟! ! به هر حال که فرق بود میان پروانه ای که با آتش شمع می‌سوخت و پروانه ای که به دیدار آفتاب می‌رفت.

کتاب را در دستم نگه داشته ام، نمی‌دانم؛شاید کتاب دستان مرا گرفته بود. سَرَم به فضای اتاق برگشته، دیگر گُم نیست، انگار بارقه ای از زندگی را یافته است؛ میان خاطرات، اندکی دورتر. به پروانه‌ی خشک‌شده میان صفحات کتاب می‌نگرم. آشنا بود، بسیار. یادم آمد در خانه عزیز، آن را کنار پنجره یافته بودم، سعی داشت پرواز کند ولی بیشتر نمی‌توانست؛ به اندازه کافی نزدیک شده بود. وقتی که جان داد آن را با خود آوردم و میان کتابکی گذاشتم. به کلمات ریز و پررنگ بالای صفحه خیره می‌شوم: " ای شقایق های آتش گرفته!

دل خونین ما شقایقی‌ است که داغ شهادت شما را بر خود دارد. آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر، در وصف ما سرود شهادت بسراید؟"

دستانم در میدان کتاب، جریان یافته بودند. هر قدر که ورق می‌زدم قدرتش بیشتر می‌شد و نیرویی بر من القا می‌کرد که خارج از کنترل من بود. اشک هایم در جهت آن جاری می‌شود و می‌یابم که "شهدا از دست نمی‌روند، بلکه به‌دست می‌آیند"

من تو را به‌دست آوردم در همان شبی که گم شدم.

همچنان