سقوط

صدای سگ‌ها را که می‌شنوم، می‌فهمم که دیگر پنهان شدن فایده‌ای ندارد. از پناهگاه بیرون می‌آیم و شروع به دویدن می‌کنم. کسی فریاد می‌زند: دیدمش، اون‌جاست! و صدای شلیک گلوله به گوش می‌رسد. سرعتم را زیادتر می‌کنم. ای لعنت به این شانس؛ به لبه‌ی پرتگاه می‌رسم. باید بین دستگیر شدن و رهایی یکی را انتخاب کنم. قلبم تند‌تند می‌زند و نفس‌هایم به شماره افتاده‌اند. عرق از پیشانی‌ام چکّه می‌کند و دست‌هایم می‌لرزند. فرصتی باقی نمانده است، هر چه زودتر باید تصمیم خودم را بگیرم. به عمق درّه چشم می‌دوزم و سرم گیج می‌رود؛ ذهنم پر می‌شود از افکار مشوّش و مغشوش. تصاویر و عکس‌های گوناگون جلوی چشمم رژه می‌روند و مانند طبل‌زنی بر سرم می‌کوبند. گویا به آخر خط رسیده‌ام و پایان ماجرا همین‌جاست. در نهایت انتخاب می‌کنم و می‌پرم.
حس خوشایند سقوط از پرتگاه با صدای زنگ ساعت موبایل درهم می‌آمیزد؛ سعی می‌کنم که بیدار نشوم و با چشمان بسته موبایلم را پیدا می‌کنم و یکی از دکمه‌هایش را می‌فشارم.
می‌خواهم به همان حس خوشایند سقوط برگردم. همان حس رهایی و رسیدن به پایان. همان حس اطمینان از تمام شدن همه‌چیز. ولی هرچه به چشمانم فشار می‌آورم، نمی‌شود. ساعت موبایل دوباره زنگ می‌زند...