عشق؟ عشق!

عشق چیست که آتش بر هستیِ انسان، بر دل میزند و دودی حاصل نمی‌شود؟! این چیست که غم، سرخوشی راهش و خوشی‌اش، تصورِ غمِ از دست دادن معشوق باشد؟ وای از آدمیزاد مریض!

عاشقی راه و روشی‌ است سلوکانه که هرکسی را راه در آن نیست مگر آن کس که وجودش تهی از دل گردد. و چگونه تهی؟ اینگونه که روزی دل، بوده باشد و ناگهان یک آهو وش دزددش و خانه‌ی صاحب دل ویران سازد که اینگونه عشق، ابدی باشد گرچه صورتی ازلی یابد.

گر در انسان درنگری، آدمی را با احوالات گوناگون یابی. یکی را همچون پادشاهان روم قدیم، که هر مونثی، به طور عادی، از آن و همسر پادشاه است مگر آنکه پادشاه خلافش را گفته باشد! یکی همچو شیوخ تازی و عرب و مسلم که به تعداد ۴نفر میتوانند همسر گزینند و آن یکی، خیام که جهانی را با معشوقه‌اش، جهان، عوض نکند.

انسان است که عشق را معنا می‌بخشد و خروس و مرغ را از عشق کاری نیست. خروس گر عاشق بود ساعتی با یکی و بر یکی پریدن نمی‌گرفت و ساعتی دیگر با آن دیگری. لیک آن هم برای بقاست که می‌پرد. نه همچو انسان که موی، موجب لغزش است و لب، که لب را همدم می‌طلبد و گردنی که محراب بوسه‌هاست.

نگاره‌ای جهت تلطیف دست نگاره
نگاره‌ای جهت تلطیف دست نگاره

لمس لب با لب را که بوسه نامند، عشق را افزون گردد و ای بسا عاشق را برای سال‌ها کفایت کند. آتش دل را شعله بخشد و چشم‌های بوسندگان را خوشحال. گاه باشد که دل سنگین گردد و اشک ها منتظر لغزیدن؛ و در این احوالات است که شانه‌ی یار می‌شود محرم اسرار و بوی زلف یار در مشام، میپیچد و حتی آغوشی قسمت می‌شود و اشکی که از فرط غم بود، می‌شود اشک شوق و اشک شکر خدای عز و جل را.