قبلا یه جایی بود به نام سرزمین عجایب که توش از خودم محافظت میکردم... حالا تا حدی وضعم خوب هست که بتونم پا به دنیای واقعیتها بزارم و حرف بزنم!
فقط... فقط...
در جوار تنهایی، آغوشم را برای باد باز میکنم تا دل به آتش کشیده شدهام را سرمایی تازه ببخشد. سرمایی که سوزَش، سوزِشِ این دل سرشار از حرفهای ناگفته را، التیامی تمسخرآمیز میدهد. گفتم دلی سرشار از حرفهای ناگفته... ولی من حرفی ندارم که بگویم. چیزی نیست که بخواهم و ارزشش را داشته باشد تا در موردش بگویم. هرچه را بخواهم بگویم گفتهاند و یا خواهند گفت و حتی اگر هیچکدام از این موارد نباشد هم حرف من دردی از جهان کم نخواهد کرد؛ پس چه لزومی دارد در سرایی که همه پوچی است و از پوچ به پوچ میرود، خود را اندیشمندی جلوه داد، یا سخنوری و یا زاهد و درویش و پاپ و شوالیه. من ترجیح میدهم دیوانهای فرای این سرزمین باشم و چرت و پرت هایی پشت سر هم کنم تا بلکه سنگ اندازانی را مشغول خود کنم و درد کلوخها، درد روحی، خسته از پوچی و تباهی را در زیر خود پنهان و شاید برای دمی از بین ببرد.
تلاش زیادی کردهام تا زندگیام را پایان دهم... ولی این زندگی من نیست که بخواهم پایانش دهم و این فقط... فقط... فقط چیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
سقوط
مطلبی دیگر از این انتشارات
مثل من زندگی کردن چه حسی داره؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
درس هایی که از ارتباط با آدم ها گرفتم.