رویا
این همان حس آشنا بود ، آرام آرام شکل گیری اش را حس میکردم وقتی جرقه ای موتور فکر و خیالم را روشن میکرد گرد های براقی که ته نشین شده بودند یواش یواش بلند میشدند و جان میگرفتند و بدون بار و بندیل راهی سفر درون من میشدند .
مثل ترامپولین از روی هر گلبول قرمزم میپریدند ، سربه سر گویچه های سفیدم می گذاشتند و همهٔ نورون ها را بیدار میکردند، ضمیر هشیارم را کلافه و به ناهشیارم سرک می کشیدند ؛ خوراکشان زمان و سرگرمی شان حواس پرتی من بود .
آن ها بودند که به وضوح از بهانه ها ، شانه خالی کردن هایم ، و ( فعلا تمرکز روی درس... ) متنفر بودند و از جنب و جوشم خوششان می آمد . اینجور وقت ها بود که دیگر حتی جلوی زبانم را نمی توانستم بگیر انگار باید پیش همه جار میزدم که من زندم و رویایی دارم .
چند وقتی که میگذشت و دیگر خبری از جرقهٔ جدید که نبود ، همه چی یواش یواش دوباره آرام میشد گرد های طلایی کم کم رنگشان می پرید و خمیازه می کشیدند ، دیگر جنب و جوش نداشتند ، مثل بچهٔ آدم روی صندلی های اتوبوسِ خون می نشستند تا به قلبم برسند و بعد بلافاصله خوابشان میبرد .
حق داشتند خوب ، آنها ماموریتشان را انجام داده بودند و نتیجه فارغ از اینکه من آستین هایم را بالا زده بودم و کاری کرده بودم یا نه ؛ آرام گرفتنم بود حالا یا با حسرت یا با خوشحالی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
الگوی زندگی من
مطلبی دیگر در همین موضوع
کارآغازیان معادل کلمه استارتاپ است؟!
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
افسانهٔ نظم - پیمان