تمام هنر برای ابر بود اما؛ همه برای باران شعر می گفتند...!
آغازِ یک ماراتن:
همه چیز با دیدنِ این تصویر شروع شد:
یه روز که مثل همهی روزها لم داده بودم رو تخت و سرم توو گوشی بود، دوستم از خاطرات اوایل دانشگاهش برام تعریف میکرد و این عکس رو فرستاد و گفت، کل موهای سرش سر اینکه هر روز بخواد دانشکدشو پیدا کنه سفید شده😂
همین باعث شد «باااانگ» یه چیزی درون من منفجر بشه..«هیچوقت انفجار رو اینقدر شدید تجربه نکرده بودم»
رویاهام جلوی چشمام پدیدار شد، به زمان نگاه کردم، به خودم نگاه کردم، هیچ چیزی ندیدم جز حسرت و حسرت و حسرت..
توی رویاهام، هیچوقت خودمو توو این زمان با این حال و این اوضاع نمیدیدم ، سه هفته مونده بود به آخرین مرحله کنکورِ سال مُحصلیِ من! به طوری که من آخرین باری که نشستم درست حسابی درس خوندم رو هم به یاد نمیآوردم:)
درد داشت، اون حسِ حسرت رو میگم.. شاید دردش از سوزشِ سیلی بیشتر باشه اما مثل یه سیلی منو به خودم آورد.«و هیچوقت به این شدت به خودم نیومده بودم»
همون لحظه به دوستم گفتم منتظرم بمونه، گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم سراغ قفسه ی کتابام..
خاکِ روش رو کنار زدم و به صفحاتش نگاه کردم، مثل همیشه تنها نگاه و غرق در دنیای خیالات نبود.
مهم ترین درسی که امسال گرفتم همین بود؛ فکر کردن به اهدافِ بزرگ تر، آینده نگری و رویاپردازی باعث میشه با اندکی افتادنِ شک و شبهه در وجودم، برای جنگیدن سست بشم.
همیشه نیازمند انگیزه و انرژی باشم و نظم و پایداری نداشته باشم.
خب الان هدفِ من نه پزشکی و دندونه و نه حتی قبولیِ دانشگاه!
هدفِ من اینه که به خودم ثابت کنم یه آدم ضعیف و به درد نخور نیستم، به خودم ثابت کنم که تواناییش رو دارم، هدفم اینه که وقتی به رویاهام فکر میکنم دیگه اون حس حسرت و حسرت و حسرت اذیتم نکنه!
حداقلش اینه که پیش خودم شرمنده ی اون تلاشی که نکردم نباشم!
راستش من تو این سه سال هروقت تصمیم گرفتم درس بخونم، بیشتر از سه یا چهار روز پایدار نبود.
یه چند روز وقفه تا استارت بعدی وجود داشت، نمیدونم چرا... «شایدم میدونم(!)»
این بار اینطور نبود، منم ناشی نبودم، روش مطالعه رو بلد بودم، برنامه ریزی رو بلد بودم، روش کنار زدن مشکلات برای عدم تداخل توی کارمم بلد بودم.
بعد از ۵ ماه درس نخوندن، برای یه ماراتن یک ساله شروع به کار کردم ، وقتی میبینم صبح ها که بیدار میشم هدف دارم و هی دارم تلاش میکنم کیفیت کارمو بیارم بالا، حالم هم خود به خود بهتر میشه، از خودم راضی تر میشم ، خوشحال تر میشم، حس میکنم قویام و دیگه اون حسِ آدم ضعیفِ به درد نخورِ بی هدف رو ندارم.. همیشه دنبال این حال خوب میگشتم ، و وقتی بیخیالش شدم و سعی کردم روال معمول زندگی رو در پیش بگیرم خودش اومد سراغم..
امروز دهمین روزِ موندگاریم توی این ماراتن بود، موندگاریِ باکیفیت طور(!) و حس میکنم دلیل این موفقیتِ هرچند کوچیک، اون هدفِ اصلیمه =))
پ.ن: نمیدونم چرا نوشتمش اما، این جدی ترین هدف و عملی بود که تو این چند سال اخیر داشتم:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
درهم برهم نوشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
میزِ توی اتاقم
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون اتصال