به امید شهری خیالی....
ای معبد کودکی هایم
ای معبد کودکی هایم، ای دوران خرم زندگانی، باری دگر به بالینم بیا و مرا با لالایی مادرم به خواب ببر. آه ای عهد کودکی، چه ظالمانه رهایم کردی، چه بی خبر از درون جهان کودکانه ام به بیرون خزیدی و هیچ نشان از خود به یادگار نگذاشتی.
ای یار سنگدل، مرا با لالایی سحر انگیزت به خواب عمیق کودکیام فرو بردی و مرا هیچ بیم ندادی ز جهانی که از پَسَت میآید و مرا غافل و فارغ ز عالم، چو بذری خام، کاشتی و نماندی تا سبز شدنم را ببینی.
و این چنین، عاقبت چشم از آن خواب دلچسب گشودم و خود را سوار بر امواج طغیانگر رود خروشان نوجوانی و جوانی یافتم که می تاخت به سوی جهانی که هیچ از آن نمیدانستم. آن چه به آن زندگی در دنیای فانی می گفتند.
آنچه که پوست لطیفم را که از عصر پیش به جا مانده بود سخت و زمخت کرد. آنچه که احساسات خالص و شفافم را بی هیچ ملاحظه ای چرک و گل آلود کرد و آنچه که خنجر به دست گرفته بود تا تنم را بیاراید به زخم های تازه و کهنه ای که پایانی برایشان نمی یابم.
پس ای کودکی برایت، چون حوایی که دستش را از بهشت خود دور میبیند مینویسم، تا به من بگویی دست بر کدام سیب ممنوعه ای بردم که اینچنین سزاوار تنبیه و مجازات باشم، که مرا تا زمانی که چشم از این جهان فرو ببندم از خود برانی؟چه بود گناه این طفل؟
پس ای کودکی هایم، برایت مینویسم، تا شاید کرامتت را خرج حالم کنی و دوباره در آغوشم بگیری و مرا به همان دنیایی ببری که خورشید آسمانش، همتای خورشید نقش بسته بر گوشهی برگهی نقاشیام زیبا و درخشان باشد، به دنیایی که در آن، رنگین کمان هیچ گاه از آسمانش رنگ بر نگیرد، به دنیایی که هیچ انسانی زبانش را به گزنه های دل خراش نیاراسته باشد، به دنیایی که نه دروغ در آن معنا داشت نه حسادت و دنیایی که در آن فقط حال خوش و خندهی بر لب من و تو مهم بود.
می خواهم دوباره کودک باشم آنگاه که هیچ ز روزگار نمیدانستم ......
پ.ن: ولی قبول دارین دوران بچگی یه حال و هوای دیگه ای داشت، برای کوچکترین چیز ها قهقهه سر میدادیم :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دل نوشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
سحر شب های تار من
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه ای که نخواهید داشت