یلدام،عاشق لطافت شکوفه های گیلاس🍒بوی پونه و آویشن کوهی؛عاشق رقص آب فواره، نرمی کاهی کتاب و زیبایی مسحور کننده ی ابر ها☁️در تکاپوی بهتر شدن✨
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است
حوصله ام سر میرفت چند روز بود که مثل مُرده ها در قبر فقط خوابیده بودم اما خب مرده ها آرام بودند من چه؟بی قرار بی قرار...هر چند دقیقه یکبار میچرخیدم پتو را هل میدادم نفس های عمیق میکشیدم موهایم را جمع میکردم و دوباره سعی میکردم چشم هایم را ببندم اما نمیشد.
ویکتور فرانکل” که زندانی وپزشکِ اردوگاه های آشویتس و داخائو بود وقتی می دید هم بندی اش خواب است و کابوس می بیند و ناله می کند بیدارش نمی کرد، کدام کابوس وحشتناکتر از این بود که زندانی بیدارشود و واقعیت بدتر را در بیداری ببیند؟!
حسم شبیه همان بود هم خواب عذابم میداد هم بیداری اما زود نبود برای این حرف ها؟اغراق نمیکنم؟ بدبختی های بزرگی که این روزها در برابرشان مسخره به نظر برسد منتظرم نیستند؟شبی که میبینم تازه دم غروبم نیست؟نمیدانم نمیدانم اما این روزها برایم قهوه ی تلخی است که جاوید نوشید.
جاوید، جاوید و بچه های دیگر بودند که کمی به این روزهای رنگ و رو رفته حس دادند که کمی زنده ام کردند و کمی فقط کمی قهقهه روی لبانم آوردند همیشه میگفتم اگر یکهو پرت شوم در جایی که هیچ ربطی به من ندارد میتوانم خودم را با شرایط سازگار کنم زر زده بودم یکی از آن حرف های شعاری دیگر که اگر بچه ها نبودند شعار می ماند اما آن ها فرشته های کوچک زیبا واقعاً به تکرار غریبانه ی روزهایم روح دادند، کارگری میکردند با هفت تا ده سال سن و نیمچه ای قد، آن اوایل دل برایشان سوزانده بودم آنقدر زياد که از دغدغه های آدم های اینستاگرام چندشم میشد انگار که تقصیر آن ها باشد اما بعد ها فهمیدم بچه ها یاد گرفته اند شاد باشند و بقیه اش مهم نیست اصلاً گور بابای بقیه ی چیز ها.
روز های اول میخواستم از آن خانه ی نفرت انگیز فرار کنم زده بودم بیرون، بی مقصد دو سه بار سکندری خورده بودم اما به روی خودم نیاوردم حتی برنگشتم قیافه ی کسانی که پچ پچ میکنند یا ریز ریز میخندند را ببینم سرم را گرفته بودم بالا و مستقیم میرفتم بعد اما راه رفته را برگشتم، مشکل خانه نبود تمام شهر به نظرم بوی کثافت میداد دلم باغ انار را میخواست دلم رفتن روی بلند ترین شاخه ی نخل ها و دراز کشیدن روی سکوی سرد حوض را میخواست.
این بار نشسته بودم روی سکوی جلوی دَر که یکهو بادباک های سیاه را دیدم بالا بودند خیلی بالا هر چقدر دست و پای آدم های این محله بسته بود پر های بادبادکشان باز بود و در اوج یکی از بادبادک ها شدم یکی هم خواهرم شد نشستیم به تماشایشان.
هر دفعه یکیمان بالاتر میرفت صدای کُری خواندن هم هم مسیرش میشد یک دفعه من آمدم پایین و زیاد ماندم داشتم سقوط میکردم خواهرم به شوخی پرسید : آخی الان میوفتی چی باعث میشه سقوط کنی؟ و من انگار که داغ دلم را تازه کرده باشند لب گشودم : تلاش های ناکافی خودم،خانواده،حرفای خاله زنکی مردم،چیزای رو اعصابی مثل آبرو و مردم چی میگن،فرهنگ های پوسیده و کهنه،نبود امکانات کافی،ترس،ترس از شکست از آدما از...کافیه یا بازم بگم؟
و فکر کنم کافی بود چون او ساکت مانده بود، من بلند شدم نم چشم هایم را گرفتم روی لبم لبخند دوختم برای محکم کاری قفل و زنجیرش کردم و بعد پا تند کردم سمت کوچه میخواستم از بچه ها بادبادک بگیرم.
کوچه خالی بود بچه ها هر کدام روی سقف خانه هايشان بودند بعدها فهمیدم از همانجا هم رفت و آمد میکنند روی سقف ها میدویدند روی سقف ها زندگی میکردند اما طوری که میرفتند بالا هیچوقت برایم عادی نمیشد انگار که جاذبه وجود نداشته باشد بدون ترس، مصمم! حتی بعد ها که سُدیس آجر پرت کرد و جاوید کم سن و سال از روی دیوار یک دستی گرفتشان حیرت کردم جاوید کم سن و سالی که بعدها روی همان سقفی که گفتم قهوه ی تلخ نوشید یک نفس با پول کارگریش خریده بود و چقدر کَیف داشت برای خودش؛ محمد علی گفته بود دو دَهی دادی واسه این؟و بنيامين قرار گذاشته بود پول هایش را جمع کند تا یکبار دوتایی بخرند و من فکر کردم سالهای بعد قرار است سیگار برگ بخرند و روی همان سقف ها دود کنند و سال های بعد تر شاید برای معشوقه ی بالاشهریشان دستبند بخرند و همانجا پیچ و تابش دهند، به جاوید گفتم دیگر قهوه نخورد گولش زدم که معتاد میشوی؛هیچ نگفت اما میدانستم به حرفم گوش میدهد.
جاوید جدی بود جدی و گاهی وقت ها عصبی همیشه سه دکمه ی لباسش باز بود و آستین ها را تا آرنج بالا میزد کم میخندید اما خنده اش عجیب به دل مینشست به قول امروزی ها صدایش بغل کردنی بود من اما اویس را از همشان بیشتر دوست داشتم او ده ساله میزد چهره ی آرام و دلنشینی داشت خودش هم آرام بود از آن آدم ها که از صد فرسخی آرامششان پیداست من از آدم های این مدلی خیلی خوشم می آید برای همین هم دوست داشتم هر طور شده نزدیکش شوم تا جایی که میتوانم کمکش کنم اما او برایم وقت نداشت،یکبار وقتی داشت با بیل ماسه ها را در فرغون میریخت از او پرسیدم : بلدی بادبادک درست کنی؟ بدون اینکه نگاهم کند با لحن سردی گفت : نه،مگه من بچه ام که بادباک هوا کنم؟
من را میگویی؟یکهو انگار یخ زده باشم ساکت و مغموم نگاهش کردم نگفتم بچه ای اتفاقا برعکس گفتم : راست میگی تو مَردی...و واقعاً هم مرد بود حداقل اینکه مردانگی میدانست.
اویس در مغازه شاگردی میکرد و بعد از آن هر جا کار بود کارگری،میخواستم کتاب های نوجوانی هایم را بجای کتابخانه به او بدهم اما خواهرم میگفت وقت ندارد کتاب بخواند شاید اصلا بلد نباشد برای همین هم این بار وقتی داشت آجر ها را مرتب میکرد به او از کتابها گفتم از دنیای قشنگی که در آنها جاریست،اما تمایلی نشان نداد خسته بودم از نشدن های مداوم حس عاشق های شکست خورده را داشتم راستی برای اینکه حس کنم زنده ام و با یاد دیوانگی های قدیمی دیوانگی کردم و پشت سرش به شوخی جوری رفتار کردم انگار عاشقش شده ام مثلا اگر دَر میزدند با فکر اینکه اوست با ذوق میدویدم برای باز کردنش یا لیوان آب را اول به او میدادم کارهایی که بقیه را بخنداند. بالاخره توانستم هم صحبتش شوم آنجا که پاسور یادش دادم انقدر با ذوق توضیح میدادم و آرام میپرسیدم : خوب حالا ببین اونی که میخوایم تو زمین هست؟که با خودم گفتم : معلم خوبی میشیا و جواب گرفتم : البته اگه عاشق شاگردت باشی😅
وقتی داشتم پاسور یادش میدادم حوصله ی برادر کوچکترش سر رفت به او میخورد هفت ساله باشد هرچقدر اویس آرام بود و فامیلیشان «آرامش» به او میآمد سُدیس با فامیلیش تناقض داشت دست های شیطان را از پشت بسته بود پر جنب و جوش بود و خوش انرژی و با آن چهره ی بامزه اش بزور جلوی خودم را میگفتم بغلش نکنم اما یکبار از او پرسیدم : بادباک داری؟ و بعد که محمد علی و بنیامین مسخره اش کردند فهمیدم کلا بلد نیست هوا کند و جلوی بقیه ضایعش کرده ام، از عذاب وجدان رویم نمیشد نگاهش کنم اما بعدها که ماجرا از یادمان رفته بود یا دست کم رنگ تر از آن بود که ناراحتمان کند با ذوق فراوان لُپش را کشیدم، فکر کنم به اشتباه فکر کردم دیگر بچه ها را دوست ندارم البته محمد علی را کمتر دوست داشتم آخر به من گفت دیوانه من هم حرفش را به خودش برگرداندم این اواخر که دیگر برای هم زبان دراز میکردیم او دراز گوش صدایم میکرد و من بی دندان، بنیامین ولی شخصیت منفی توی رمان ها بود یک کله خر واقعی که از هيچکس نمیترسید چند بار پنهانی ادای پدرم را درآورد و مسخره اش کرد یکبار هم خواهرم سرشان داد زد و او گفت : وای ترسیدیم. که البته جاوید با کتک خفه اش کرد. اولین بار که بنیامین را دیدم با امید اشتباهش گرفتم برای همین هم کلی لبخند پهن به رویش زده بودم فکر کنم تعجب کرده بود. امید، امید بیچاره را فرستاده بودند بزمان برای کار، او از همشان مظلوم تر بود بقیه حداقل پدر و مادر داشتند اما او چه؟ یکبار ناپدید شده بود و بعد ها فهمیدیم سوار موتور غریبه ای شده تا به دیدار مادرش برود مادری که به جرم ازدواج مجدد از طرف خانواده طرد شده بود وقتی دایی امید گفت : اون دیگه برای ما مُرده. اول از دستش عصبانی شدم اما بعد بهش حق دادم وقتی از اول عمر شنیده بود چنین چیزی ننگ است وقتی هیچوقت وقت نکرده بود به درست و غلطش فکر کند چه توقعی میتوانستم داشته باشم؟ نمیدانم اما فکر کنم یاد گرفته ام درک کنم و یاد گرفته ام قضاوت را کنار بگذارم و چقدر یادگیری این چیز ها برایم شیرین است.
- پ ن : از بین بچه ها کدوم رو بیشتر دوست داشتین؟؟
- پ ن 2 : آخرشم طاقت نیاوردم و با کامیون همراه بابا بزرگ برگشتم خونه تجربه ی جالبی بود از پشت یه شیشه ی بزرگ جاده رو دیدن(:
- پ ن 3 : در تلاشم زندگی رو به خودم برگردونم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
راجبِ حالُ و احوالِ این روزهای من !
مطلبی دیگر از این انتشارات
درهم برهم نوشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه ای که نخواهید داشت