تولد مسافر پاییز🍊

زود گذشت خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم به اندازه ی پژمرده شدن‌ گلای چادر مامان بزرگ به اندازه ی فاصله ی خندیدن و گریه کردنم به اندازه ی وقتی که تو بغل آدما گم میشم؛ خیلی زود بود حواسم بهش نبود حواسم به این بزرگ شدنه نبود!
https://vrgl.ir/IaGN6

من هنوز تو شونزده سالگیم موندم من هنوز بین صندلی های ردیف اول دبیرستان بین زمزمه ی هر روزه ی شعر بین بهونه پیدا کردن برای حرف زدن با آدمایی که دوسشون دارم موندم.

دوستم میگفت : بیا بیرون از گذشته،تو دیگه شانزده سالت نیست"هنوز کنار اسم کاربریم تو اینستا شانزدهه"

گفتم : من همیشه شانزده سالمه فقط به تعداد ماه هاش اضافه میشه الان شانزده سالُ بیست و چهار ماهمه :))

اصلا حس میکنم اون یلدام همونی که با تحسین به همه خیره میشد همونی که دبیرش رو ارادتمندانه دوست داشت و جای مریم دبیر اسمش رو ثبت کرده بود : "𝒏𝒆𝒑𝒆𝒏𝒕𝒉𝒆" یعنی کسی که درد و غمت رو باهاش فراموش میکنی.

من دلم برای اونجوری دوست داشتن یکی تنگ شده اونجوری که با هر دفعه خندیدنش قند تو دلم آب بشه انگار هر چی بزرگتر میشم دوست داشتن آدما سخت تر میشه شرطی تر میشه شادیا کمتر میشه غم و غصه و اندوه و بدبختی و کینه و حسادت و نفرت و چیزای این شکلی زیاد.

نمیخوام بزرگ بشم از همون بچگی نمیخواستم دوست داشتم همیشه دستام گِلی باشه همیشه مثل میمون برم بالای درخت همیشه بتونم به بی مزه ترین چیزا هم مثل دیونه ها قهقهه بزنم،دوست داشتم هر دفعه یه بچه رو میبینم از ده فرسخی براش شکلک در بیارم وقتی یکی میگه بچه دوست نداره تعجب کنم و بگم : چجوری میتونی اون حلقه شدن محکم دستا دور گردنت اون صدای کودکانه که اسمت رو ناقص صدا میزنه اون بوی محشرشون رو دوست نداشته باشی(الان دیگه بچه ها برام جذابیت گذشته رو ندارن خودمم شدم مثل همونا که باعث تعجبم بودن دیگه اونجوری نیست که معروف باشم به بچه دوستی حوصله اشون رو ندارم و چقدر بده که آدما هنوزم منو با اون خصلت میشناسن ولی خوب بچه ها دیگه تو بغلم آروم نميشن) کمی تغییر کردم مثلا تو دست خطم نحوه ی نوشتن "گ" و"ج" عوض شده😅ولی خوب خیلی چیزا هم مثل گذشته مونده مثلا حس کردن زندگی : حس کردن نور، باد، بو، طعم و یه چیز دیگه هم اضافه‌ شده صداهای عادی جدیداً خیلی دقت میکنم خیلی برام لذت بخشن صدای قدم زدن، صدای آب، صدای باز و بسته کردن در کمد صدای باز کردن کرم ضد آفتاب،صدای برگای پاییزی وقتی باد زمینشون میزنه صدای همه چی...

دوستای جدید خیلی خووب پیدا کردم دوستای با درک و شعور آدمایی که دغدغه مند و با استعدادن و واقعاً خدا رو بابت آشنایی باهاشون شکر میکنم. خیلی از آدمایی که قبلا "ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم"بودن رو دیدم و هنوزم دوسشون دارم و خوشحالم که قیافه نمیتونه تأثیری تو احساساتم بزاره.

هفده سالگیم خام بود و سر پر سودایی داشت هفده سالگیم بخاطر گند زدن ها و شیطنت های مداوم همیشه تو دفتر مدیر بود، هفده سالگیم کلی احترام و عشق رو از دست داده بود،پرو بود، کله اش باد داشت خیلی رو مخ بقیه بود،روز تولد هفده سالگیم تو خونه تنهای تنها بودم زار زده بودم.

و هجده سالگی‌، حس عجیبیه هیچ درکی ازش ندارم راجبش فکر کردم ولی یادم نمیاد نمیدونم فکر میکردم با شکوهه یا چی! اگه ازم بپرسین هفده سالگی رو اونجوری که دوست داشتی ساختی؟ میگم : تقریباً! ساختم ولی میتونست بهترم باشه، کم گذاشتم البته جبران میکنم یعنی امیدوارم بتونم جبران کنم. میخوام هجده سالگی رو راستی راستی بترکونم رو همه چی کار کنم.

میخوام اون چیزی که دوست دارم بشم باشم :)

"آن خورشید تابان که تو گویی، در دل ماست نه در آسمان شهر... " میخوام دلم همیشه خورشیدی باشه میخوام روی نظم ذهن،سالم زندگی کردن، مهربونی، صداقت، وقت تلف نکردن، عادت های خوب و... کار کنم میخوام به خودم عشق بدم، کودک درونم رو شفا بدم، خودم رو بپذیرم و ببخشم میخوام اونی که دوست دارم بشم باشم، میخوام اونی که دوست دارم بشم باشم، میخوام اونی که دوست دارم بشم باشم...

  • تولدم مبارک:)🕊️🌿🎬