دیداری با سایه
چندساعتی می گذرد که شب آرام از راه رسیده و رنگ های روز را با پنبه زدوده است و با نوک قلم مو نقطه های سفید رنگی را بر روی بوم آسمان برجای گذاشته است. آرام قلم بر دست می گیرم تا بنویسم. ولی از چه؟ شمعی رو رویم آرام می سوزد و اشکی بر روی گونه اش جاریست. به آن خیره می شوم. چرا می گرید؟ چطور توانسته است معنایی برای گریستن پیدا کند؟ آیا او برتر از من است؟ نمی دانم... سرم را بلند می کنم. موجود سیاه روی دیوار که گویی چون بختک روی سینه ام نشسته است توجهم را جلب می کند. چرا هیچ نقطه روشنی ندارد؟ خودم را آرام به او نزدیک می کنم. او نیز نزدیک می شود. ممکن نیست. آیا این خودم هستم؟ چرا اینگونه؟ چرا هیچ نقطه روشنی درونم نویدبخش آرامش نیست؟ دلم می خواهد قرن ها بنشینم و یک دل سیر از خودم و دردهایم برای وجود صامت خودم شکوه کنم چون تنها کسی است که احتمالا قضاوتم نخواهد کرد. به گمانم تا کنون آینه ها دروغ گفته اند . ذات واقعی ام را فقط دیوار خشتی می تواند به این وضوح منعکس کند. همینقدر تیره و مبهم. به اطراف سایه ام نگاه می کنم. دور تا دورش روشن است و این منم که چیزی جز تیرگی بر صفحه نمی افزایم. کلافه شده ام. ساعتم را نگاه می کنم، عقربه درجا می زند. گویی او هم مثل من دیگر نای حرکت کردن ندارد. آرام جسم سنگینم را از روی صندلی بلند می کنم و خودم را به سوی پنجره می کشانم. زمزمه مبهمی در هیاهوی شهر در گوشم نجوا می کند : تمامش کن. ولی چه را؟ آرام به پایین نگاه می کنم. مردم به اندازه یک نقطه دیده می شوند. شب، آرام لکه ی خاکستری رنگی را از آسمان می زداید. ستاره من از همان اول خاموش بود...
سروش.ر

مطلبی دیگر از این انتشارات
قاصدک
مطلبی دیگر در همین موضوع
قدر چشماتونو بدونید!
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
داستان کوتاه(عروسی درخت نارنج)