نوشتههای یک تناقض
بُتی که در سرم شکست...

ساعت نمیگذشت و ثانیه، دقیقه ها را با زور به دنبال خودش میکشید و من صدای کشیده شدن ناخن دقایق ناراضی را بر صفحهی ساعت زوار در رفتهی کلاسمان میشنیدم؛ که در تلاش برای توقف بود.
سارا خواب بود و شبنم بالای سرش میبارید. از لای در نیمه باز کلاس نگاهشان میکردم. کسی نمیدانست آن اطراف پرسه میزنند و فیالواقع، کسی جز من نمیدیدشان.
تمام حواسم معطوف اشکهای شبنم بود و دستانم ناگاه سمت قلم میرفت، سویی که خطا بود. باید جلوی این انفجار وحشتناک واژهها میایستادم. دوستیِ من و قلم، بیرونِ در، به پایان میرسید و در طی ساعاتی که درکلاس بودم، باید چون بیگانگان به یکدیگر خیره میشدیم.
این بار اما، هوس شیطنت به سرش زده، کمر بسته بود دودمان مرا به به باد داده، طوفان به پا کند.
به خودم که آمدم سه صفحهای پشت سر هم نوشته بودم و کنارهی انگشت سبابهام را از شدت فشار حس نمیکردم.
دبیر ریاضی بالای سرم بود و دزدکی نوشتههایم را میخواند؛ به گمانش هنوز در عالم هپروت بودم و متوجهی نگاه سنگینش نمیشدم، اما مدتی بود که به دنیا بازگشته بودم، مدتی بود که آگاهانه و هوشیار قلم میزدم.
" سوال حل نمیکنی؟" جوابم سکوت بود، اما او نمیدانست که من در خیالم مشکلات بشر را حل میکنم و به دنبال یافتن راهی برای نابودی درخت تنومند غم ام که نمیدانم چرا هرچه تیشه به ریشهاش میزنی، جان میگیرد و بیشتر جان میستاند. در نظرم تمام اینها حتی در حد توهمات ابلهانهی من، بسیار مهمتر از مسائلی بود که او برایمان طرح میکرد.
" چرا سوال حل نمیکنی؟" دوباره پرسید. یعنی نمیدانست چرا؟ یعنی تا این اندازه احمق بود؟
دفتر را از زیر دستم کشید و در این حین آخرین صفحهاش پاره شد. هیاهوی جمع خوابید.دستم را زیر چانه زده، نگاهش میکردم...با اینکه سالها بود در واقعیت ندیده بودمش، با اینکه سالها گذشته بود از آخرین باری که پشت نیمکت، کنار پنجره، انتهای آن کلاس زردِ خاک گرفته مینشستم و به صدایش گوش میدادم. گوش میدادم و نمیفهمیدم چه میگفت...
گوش میدادم و نمیخواستم که بفهمم.
حتی در خوابهایم، هنوز هم...هنوز هم ابهت خاصی داشت و عجیب اینجا بود که این بُت زرینِ کاذبی که از خودش ساخته بود؛ دیگر مرا نمیترساند.
دفتر را باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن کرد. دیوارها میلرزیدند و آجرها فرو میریختند؛ او میخواند و من تنها به صدایش گوش میدادم. نمیفهمیدم. نمیخواستم که بفهمم...
به صفحهی آخر که رسید، سکوت کرد. دفتر را از دستش گرفتم و به سفیدی آخرین صفحه زل زدم. به هیچ خیره بودم و از هیچ میخواندم. میخواندم و او به صدایم گوش میداد. میخواندم و او نمیفهمید...
نمیفهمید! نمی فهمید. نمیفهمید، نمیفهمید؟
از او آموخته بودم که باید از او بیاموزم. در آن کلاس بیست و هفت نفره، من بهترین شاگردش بودم. تنها کسی که حقیقتی که او آشکارا به دنبال آموزشش بود را فرا میگرفت.
من از او آموخته بودم که فقط حرفهای خودم را بفهمم. که فقط من و فقط من...حق شنیده شدن دارد.
نمیدانستم که تا این اندازه از خودش بیزار است. نمیدانستم که تا این اندازه خودش را نمیفهمد. من را ...ما را، نمیفهمد!
دیوارها فرو ریخت و تصویر بُت، در پیش من در هم شکست. از خواب بیدار شدم و در خواب قدم گذاشتم...
دوباره خودم را در اتاقکهای نمور سرویس بهداشتی مدرسه پیدا کردم، خیره به دری زنگ زده، اشک میریختم...مثل یک مجسمه وسط یک آبشار بزرگ، دو جویبار از چشمهایم جاری بود.
زمان زیادی میگذرد. شاید هم یک سال زمان زیادی نباشد. اما برای برگی که بر شاخهی درختی پیچ و تاب میخورد، به درازنای یک زندگیست... و من همان برگم که پس از یک سال زندگی کوتاهم، به هنگام مرگ سوار بر باد به سیر و سفر میپردازم. پس زمان زیادی میگذرد؛ اما زمان توان حل هرچه را داشته باشد؛ از پس محو کردن تازیانهی بیرحمانهی امواج دریای خاطرات به این ذهن خسته و مفلوک، عاجز است.
و من هنوز هم به یاد میآورم که
"او از خود نفرت داشت. همه به او نفرت میورزیدند و حالا من هم مانند او منفورم...!"
پی نوشت: دیو سیاهی که از او در سرم ساخته بودم.

پی نوشت دو: تصویر ذهنی من از یک خاطره بود که همینجوری نوشتمش.
پینوشت سه: ولی کاش بعد مرگ، پیکرم رو بسوزونن و خاکسترش رو به جای دریا، یه جای دور و به باد بسپارن تا تو آسمونا سفر کنم؛ میخوام یه بارم که شده من از بالا به بقیه نگاه کنم.

مطلبی دیگر از این انتشارات
میخواهم بد باشم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
منفی بیربط
مطلبی دیگر از این انتشارات
من باور میکنم