تو همان سیزده‌ای...


...
...

تو همان نحس‌ترین رقمی. همان سیزده که هیچ کجای این دنیای آبی جایی برایش نیست. همانی که با خنده‌هایشان به در و با لعن و نفرین، در به درش می‌کنند. خرافی نیستم جان من...

تو همان سیزده‌ای که نباید باشی. بودنت اشتباه است و همین است که نمی‌شمارنت.

بودنت اشتباه است و همین است که نمی‌شمارمت. مرا ببخش که نمی‌توانم عاشقت باشم.

می‌دانم که خواهان بخششی. سخاوت در امید...ولی بگو چطور در مورد چیزی که ندارمش سخاوتمند باشم؟

شاید اگر اشک نمی‌ریختی، مدت ها پیش رفته‌ بودم. اگر نمی‌دانستم که به خاطر بودنم...به خاطر داشتنم، حتی به خدا هم فخر می فروشی، می‌رفتم.

بدون گوشه چشمی به گذشته‌ی پر و فراز و نشیب مشترکی که با هم داشتیم، فراموشت می‌کردم.

من نمی‌خواهم آدم بد قصه‌ی تلخمان باشم. نمی‌خواهم به احساسی پشت کنم که باور دارم با پاکی‌ای خالصانه عجین شده. مرا ببخش که دوستت ندارم...مرا ببخش که پشت سرت اشک می‌ریزم و نمی‌توانم تمام حقیقت را بگویم. برق نگاهت حواسم را پرت می‌کند. صدایم بند می‌آید. نمی‌خواهم اشک‌هایت را ببینم، شاید در دلم نداشته باشم‌ات، شاید جای جنون عاشقی، تردیدِ قلبم را پرتپش کرده باشی؛ اما هنوز هم روی چشمانت حساسم...

جای خلوتی ایستاده‌ام، میانِ نیستی. و تو از آن دور برایم دست تکان می‌دهی و تمام احساست را در تک تک اجزای چهره‌ات که به طرز شیرینی با هم همخوانی دارند، می‌ریزی. و دوباره یادآور می‌شوی که یک بازیگر خارق العاده‌ای. بازیگری که هم خودش و هم چشمانش با احساساتم می رقصند و بازی می کنند. زندگی برایت یک نمایشنامه‌ی یک نواخت و ملال آور است؟ یا تراژدی‌ای پر فراز و نشیب؟ بگو باید خود را برای کدام نقش آماده کنم؟ کدام حس؟ آرامش یا اندوهی پرتنش؟

لبخندم یا از سر اندوه ست یا شکل پوزخندی به زندگی‌ام را به خود می‌گیرد .توهم اینکه قلم در اختیار من است، بیش از پیش ابلهانه می‌نماید؛ آمدم از رفتن و نداشتنت بگویم، جمله به چطور داشتنت ختم شد. به قول صائب" به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام، دل تو را می‌طلبد، دیده تو را می‌جوید..." البته دل تو را می‌جوید، دیده تو را می‌طلبد. شاید در دلم نداشته باشمت، اما شدیدا به دیدنت محتاجم.

به قول خودت، حرف کشیدن از زیر زبانم سخت است، تو که هیچ، خودم هم نتوانستم از زیر زبان دلم، حرفی را بیرون بکشم که یقین بدارم از اعماقش منشا می‌گیرد. همین است که می‌گویم به دیدارت محتاجم. همچو شاملو که می‌گوید" من برای چیزی که از خود به تو بفهمانم، جز چشمانم چیزی ندارم..."

چیز زیاد و غیر معقولی‌ست اگر بخواهم یاری‌ام کنی؟ تا گره از راز دلم بگشایم؟

چیز زیادی‌ست اگر بخواهم یک بار دیگر، به چشمانم طوری خیره شوی که حل شدن تو را در نگاهم احساس کنم؟ که دوباره گرمای تو در دلم بریزد و آنگاه که خود را در انعکاس شیشه‌ی شفاف چشمت می‌نگرم، در بازتابش چشمانم به دنبال ستاره‌ی دنباله داری بگردم که نشان از تو دارد...؟

ستاره‌ای که دیدنش، آرزویِ درکِ بودنت را برآورده می‌کند. و شاید آنگاه که بفهمم نبودنت یعنی چه،

دیگر از داشتنت نهراسم.