تو چقدر زیبایی...




ای غم
بیا
و در قلب من بنشین
برایم تعریف کن
از جدایی‌ها بگو
داستان تکراری عشق را
دوباره و دوباره
برایم بازگو کن
از دل سنگ معشوق بگو
از گریه‌های شبانه
از پاکت‌های سیگار بهمن
که لب پنجره‌
یکی یکی دود می‌شوند
از روزهای فراق
از نامه‌های بی مقصد بگو
ای غم
تو چقدر زیبایی...


همین که خواستم
لب‌هایت را ببوسم
به من گفتی
بیدار شو
حتی در خواب هم
بوسه‌‌ات گناه است...
از تو دورم
همچون دورترین ستاره‌ی کهکشان
چه باید کرد
این زندگی
این اقبال
تاریک است
در خانه تاب نمی‌آورم
به خیابان
به ازدحام
به شلوغی
و به میان مردمان بیگانه
پناه می‌برم
آن قدر دور می‌شوم
تا اثری از من نماند...
از پنجره‌ی دود گرفته‌ی اتوبوس
غروب زمستان را تماشا می‌کنم
چه زیبا و پرشکوه
فکر می‌کنم گاهی می‌شود
در تنهایی
خوش بود
و فراموش کرد
همه‌ی آنچه که تو را
به یاد من می‌آورد
چه می‌شد اگر
در آخرین ایستگاه
تو
مثل گذشته‌ها
منتظرم بودی
آه که این زندگی
چقدر بالا و پایین دارد
شب می‌شود
و خانه

آخرین پناهگاه من است
خواب چشمانم را سنگین می‌کند
آیا این بار
لب سرخت
گناه من می‌شود؟




۳۰ بهمن ۱۴۰۳