در کوره‌ی " ای‌کاش ها!"


هر وقت آدم بودن برایم سخت می‌شود، با زمزمه‌ای با این مضمون همراه می‌شوم که: «کاش آدم نبودم

توپ فوتبالی کهنه‌ای بودم در خیابان؛ مدام از این سو به آن سو غلت می‌خوردم و لحظات خوشی را با درد کشیدنم برای دیگران به ارمغان می‌آوردم.

اما در قالب یک آدم، درد کشیدنم تنها گریبان خودم را نمی‌گیرد؛ حتی اگر بخواهم گوشه‌ای ذره‌ذره بمیرم، باز هم دیگران به زحمت می‌افتند، و این چیزی‌ست که از شنیدنش به شدت بیزارم.

حالا دیگر جایی برای افسوس نیست.

زنجیر پاره‌پاره، اگر در کوره بسوزد، حرارت دوباره آن را جوش می‌دهد و یکپارچه می‌کند.

اما انسان، وقتی خود را در کوره‌ی «ای‌کاش»ها می‌سوزاند، نه محکم‌تر می‌شود، نه یکپارچه‌تر، و نه آرزوهایش به حقیقت می‌پیوندند؛ تنها ذره‌ذره فرسوده و نابود می‌شود و در نهایت به هلاکت می‌رسد — حتی اگر هنوز قلبی در سینه‌اش در تپش باشد_ او مرده‌است‌.

مغلوب و مغروق — می‌دانم چنین کلمه‌ای وجود ندارد، اما ای‌کاش وجود داشت — در حسرت کاش‌هایی که هیچ بذری برای کاشتن ندارند.

چه مرگ رقت‌انگیزی!

زندگی، چون حیوانی درنده، به چنین فضاحتی شرف دارد.

و حالا، تنها برای نابودی یک «ای‌کاش» تلاشی نمی‌کنم؛ و آن این است که، حالا که آدمم… کاش انسان باشم.