من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
قراردادِ مرگ
گفتند: «نگاهی به تنِ سوختهات بینداز.»
انداختم.
گفتم: «قبول است، خودکار بیاورید؛
امضا میکنم قراردادِ مرگ را.»
و جهنم را با دوزخِ سردشان معامله کردم.
وقت اسباب کشیست؛
و آنگاه که شمشیرِ نفس
از دهانِ من به گردنِ شعله میرسد،
سند خانه را مهر میزنند.
چشمانم
آرامآرام در بسترِ سیاهی لانه خواهند کرد،
و من نور را از خاطر خواهم برد.
کیستم من؟ که نوازشِ دستانِ زمهریر را
بر این پیکرِ آمیخته با آتش پذیرفتهام؟
فروختم؛
رنج را به رنج. عشق را به آزادی.
کیستم من که فروختم؟
شاید نه در فراقِ سوختن، اما
در فراقِ شعله سوگوارم،
و نور.
و تمامِ آن نور.
اینجا اشک روی گونهها منجمد میشود.
من، با تمامِ حرارت
منجمد میشوم.
سرانجام، آدمبرفی خواهم شد،
و از حرارت خواهم ترسید.
و از نور
از تمامِ آن نور.
۲۶ بهمن ۱۴۰۳
پینوشت: به مناسبت زمستان پشت پنجره، و به مناسبت زمستانی که بر کالبد روح نشسته است.


مطلبی دیگر از این انتشارات
تمام زمستان را خواهم رفت...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما بودیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قاتلی که در آیینه می بینم !