نانوا هم جوش شیرین می زند...
تمام زمستان را خواهم رفت...

خوب میدانم
کهنه شدهام
نه چون شراب که هر چه بماند
مرغوب تر میشود
بلکه مثل چینیهای مادرم
قلبم ترک برداشته است
اما دیگر
در کوچهها
هیچ کس فریاد نمیزند
چینی بند میزنیم
و من
آخرین تکههای شکستهی این دل خستهام را
بر میدارم
و برای همیشه
از تو دور میشوم...
این جادههای برفی
به کجا میرسند؟
من میروم
در دل بینهایت سپیدی دشت
درختان
پرندگان
و همهی جانداران این راه طولانی
با من حرف میزنند..
قلبم
انگار در این تنهایی طولانی
منجمد شده است
میدانم
دیگر پناهی نیست
و باید همچنان رفت
رفت تا طلوعی دیگر
رفت و باز هم رفت
من تا آخر این عمر کوتاه رو به پایان
برای به تو رسیدن
تمام زمستان را
خواهم رفت...
۲۵ بهمن ۱۴۰۳
بی عنوان!
بینقاب / دو
منفی بیربط
تنم بی جون بی جون
من اینجا یخ زدم
اما تو مثل من زمستونی نداری!
خصوصا این تیکه:
"خوب میدانم
کهنه شدهام
نه چون شراب که هر چه بماند
مرغوب تر میشود
بلکه مثل چینیهای مادرم"
ژرفای این شکستگی رو بر مخاطب اثبات کردی.. زمانی که دیگر رهایش میکنی، هم اورا، هم همه چیزها را. زمانی که به خودت میای و میبینی، تنها چیزی که برایت مانده تکه شکسته های دل است و خستگی های تن.
در زمستان هم، رنگ خزان دارد دل ما🍁
عجب توصیف زیبایی. رفت نشست به دلم. مثل چینی های مادرم، قلبم ترک برداشته.
اشعار به این زیبایی رو فقط میشه تو پیج شما خوند.
من تا آخر این عمر کوتاه رو به پایان
برای به تو رسیدن
تمام زمستان را
خواهم رفت...
:)