ما بودیم.



...
...

نمی‌دانم من آدم نالایقی بودم، یا دوست داشتن او عجیب می‌نمود.

احساسم، صدایم، خاطراتم و وجودم را جایگزین کرده بود و حضورم دیگر برایش حیاتی نبود. شاید هم اینطور وانمود می‌کرد. شبیه آدم‌های حبس کشیده‌ای شده بود که پس از سال‌ها اسارت، از بند و زنجیر زندان‌های سرد و تاریک، آزاد شده بود. زندانی که لابد، زندان بانش من بودم!

هر روز، چند قدم دور تر می‌نشست و هر ثانیه بی‌توجه‌تر می‌شد. متاسفانه بازی‌اش را بلد بودم!

می‌خواست نشان دهد که اهمیتی ندارم، اما داشتم. اما داشتم؟

تلاش کردم، واقعا تلاش کردم، به اندازه‌ی خودم سماجت ورزیدم، تا دوستی کوتاهمان را حفظ کنم!

به خودم که آمدم دیدم همه‌چیز را ویران‌تر از ویرانه‌ای که بود، ساختم...

آنجا بود که افسردگی دامانم را گرفت و منم دلم به رحم آمد...در آغوشش کشیدم و در آغوشش سکنا گزیدم. چشمانم گرم شد و در دنیای خودم به خوابی عمیق فرو رفتم. خوابی که کوتاه و غم‌انگیز، اما شیرین بود! به شیرینی لیمویی می‌مانست که اگر خوردنش طولانی می‌شد، به تلخی می‌گرایید؛ مثل روزگار من...

از شیرینی رویا به تلخی واقعیت رسیدم. بیدار که شدم، دورم خالی بود. مرده‌ای فراموش شده، مدفون در زیر آوار خاطرات گذشته...

قضاوت نابجا و نابهنگام مردم در دوران سخت زندگی‌ام، آسمان مردمانم را بارانی می‌کرد. بارانی که بر شیروانی گونه‌هایم خشک می‌شد تا بنای خانه‌ی لبخندم، پابرجا بماند.

رفیقان شفیقم(!)، دوست، و دوستانم، آشنا و آشنایانم هر روز بیشتر از روز پیش در نگاهم غریبه می‌شدند. تا جایی که دیگر نمی‌شناختمشان.

خام بدم، پخته شدم، سوختم!

کم کم گذشته در نظرم تار و چون کاغذ کهنه‌ای، در زیر رگبار اشک‌هایم تَر شد و فرو ریخت.

دیگر با تمام دنیا غریبه بودم و همه‌چیز برایم تازگی داشت...

من بودم با سرزمین عجایب...

من بودم با قایقی از جنس تجربه...

من بودم با سایه‌ای از گذشته که به دنبالم می‌آمد

من بودم با ساحلی از آینده، که پیش رویم لمیده، انتظارم را می‌کشید.

من بودم و فقط من ماندم تا خودم را پیدا کنم، بشناسم و در نهایت بپذیرم.

و این تمام چیزی بود که گمان می‌کردم. اینکه "من" بودم!

کاش زودتر می‌فهمیدم که تنها نیستم...

که شخص دیگری مدت‌ها قبل‌، من را درک کرده، پیش از آنکه بدانم کیستم.

امروز اما، به آسمان نگاه می‌کنم. به رعد و برقی که وحشیانه، خشمم را بیداد و نم نم بارانی که اندوه ژرف نگاهم را تیمار می‌کند...

حالا می‌دانم که ما بودیم، ما ماندیم و تا همیشه، خواهیم بود.

حتی اگر دیگر منی نباشد، او خواهد بود.

و یاد من را هم تا ابد زنده نگاه می‌دارد؛ حتی شده،

در قلب تپنده‌ی یک نفر...




پ.ن: دلنوشت ناگهانی...