نوشتههای یک تناقض https://t.me/kamanditis
ما عقدههای متحرکیم.

به مردم که نگاه میکنم، طنابی نامرئی از جنس غم میبینم که آنان را به یکدیگر متصل میکند. از غم میگویند ویکدیگر را درک میکنند و با غمهای همدیگر شادند. حالا اگر این وسط یک نفر حقیقت را بگوید، میشود آدم بی درکی که حرف زدن بلد نیست. آدمی بیغم...
مگر وجود دارد؟ مگر غمی هست که آدمی را اسیر خود نکرده باشد؟ من نگفتم غمت کوچک است، نگفتم بیجهت غصه داری...گفتم این حجم غصه خوردن برای مسئلهای که این چنین قابل حل است، احمقانهست...
تو که میدانی نمیتوانم اینگونه ببینمت، دلواپس و نگران و پرغصه!
فقط نمیتوانم مثل تمام عاشقان جهان، با سیاست و احساس بیشتری ابراز دارم. وقتی،گفتم نمیدانی غصه یعنی چه، اغراق نکردم.
اندوه حقیقی آنی ست که هیچ گاه حل نمیشود...
گفتم جملهای هست که حتی به صمیمیترین دوستم هم نمیگویم. آن جمله تمام اندوه غیر قابل حل مرا، میرساند. آن جملهای که هیچ گاه نخواهی شنید.
اندوهی که از کودکی، کنج سینهام جای دارد و هر بار که بدان می اندیشم، گلویم در شعلهای نامرئی میسوزد و در عوض چشمان همیشه بازم، قدری نم دار می شوند.
نم دار از قطرات حاصل از تقطیر حقیقتی که در سینهام میسوزد...
اشکهایم بیدرنگ و بدون آنکه بدانم و بخواهم، روی گونهام میریزند.
خیلی دردها روزی درمان و خیلی خلا ها روزی اغنا میشوند و بعضی، هرگز التیام نمیابند.
و در نهایت، عزیز من؛
همه ما عقدههای متحرکیم.
پینوشت: دلنوشتی ناگهانی و بدون اندیشهای سازمان یافته.
پی نوشت دو: راهی برای اتمام پروسهی این تقطیر بیارادی میدانید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ آهستهی بیتو
مطلبی دیگر از این انتشارات
بُتی که در سرم شکست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمالی که کامل نیست...