من باور می‌کنم




بر سر مزار مامان می‌رویم و خواهر هر موقع عکس او را روی سنگ قبر می‌بیند، می‌گوید هنوز باور نمی‌کند که مامان مُرده‌ است، به این دلیل که آنقدر امید به زندگی داشت که هیچ کس باور نمی‌کرد بالاخره روزی امیدوارترین فرد خانواده، عمرش به پایان خواهد رسید.
در جواب خواهرم چیزی نمی‌گویم. کمی آن طرف‌تر، تعداد کمی دور یک قبر جمع شده‌اند و از صدای مداح مشخص است که برای مادرشان آمده‌اند. چه همزمانی جالبی،گریه‌ی خواهرم و روضه‌ای که برای مادر خوانده می‌شود و در نهایت من هم چند قطره‌ای اشک می‌ریزم.
اما من باور می‌کنم که مامان مرده است به این دلیل که دیگر در خانه کسی نیست که عذابم بدهد، کسی نیست که هر شب با بابا بحث و دعوا راه بیاندازد، کسی نیست که با فریادهایش نگذارد شب را آسوده بخوابم، کسی نیست و کسی نیست. آری من باور می‌کنم و هم شکرگزارم که دیگر می‌توانم مثل یک انسان عادی(البته با کمک خوردن چندین قرص در روز) زندگی کنم.
راستش از تو چه پنهان مامان که من نیز دلم می‌خواهد زودتر از شر این زندگی نکبتی خلاص بشوم. این دنیا انگار برای نرسیدن به وجود آمده است یا شاید من طوری آفریده شده‌ام که انگار قرار نیست به هیچ آرزویی برسم.
مامان، به اشک‌های دخترت که بر سر قبر تو، مثل دانه‌های الماس بر روی گونه‌هایش سُر می‌خورند نگاه می‌کنم و دلم می‌سوزد. اگر روزی من خودم را خلاص کنم، آیا او می‌تواند دردی تازه را بر دوش خود تحمل کند، در حالی که همین حالا هم بر اثر رنج زندگی تا نابودی فاصله‌ای ندارد. آه مامان، کاش می‌شد رفت بی‌ آنکه موجب رنجش کسی شد.
اما من این را حق مسلم خود می‌دانم که اگر روزی دیگر توان ادامه دادن را نداشته باشم، به زندگی خود پایان بدهم. آری، می‌دانم این ناجوان‌مردانه و خودخواهانه است ولی آیا دیگران می‌توانند رنج و نکبت زندگی را از من بگیرند؟ مطمئن هستم که هیچ کس قادر به این کار نیست و هر کس باید بار خود را تنهایی به دوش بکشد.
می‌دانم اگر زودتر بروم، دردم کمتر خواهد بود، چون من تحمل رفتن آدم‌های زندگی‌ام را ندارم. نمی‌توانم جای خالی‌شان را پُر کنم. اصلا مگر می‌شود برای خواهر جایگزین پیدا کرد؟ من که می‌گویم نمی‌شود، همان طور که هیچ کس مثل مامان خود آدم نمی‌شود. می‌فهمی، همین است که با وجود تمام بدی‌ها و سنگ دلی‌هایت، هنوز دلم نوازش مادرانه می‌خواهد، هنوز هم در دلم غمی عمیق و بی انتها، همچون یک کودک یتیم را احساس می‌کنم.
اما حیف که عمر تو صرف نفرت پراکنی و کینه توزی شد بی آنکه بدانی می‌شد با عشق دنیای قشنگ‌تری ساخت و با مهر مادری‌ات، این دل بیمار را شفا داد.




۲ اسفند ۱۴۰۳