نانی که آب می‌رود

یک روز دیگر هم خدا را سپاس می‌گوییم برای سقفی که بالای سرمان است. اما برای ما نیست!

ماشینی که از پشت شیشه‌ی نمایشگاه در مسیر محل کار برایمان دست تکان می‌دهد و هر روز چند قدم عقب‌تر می‌ایستد...

لباسی که امسال هم از بقچه در می‌آید،

نانی که در سفره‌ها‌یمان آب می‌رود،

رویایی که دیگر بافته نمی‌شود،

حسرتی که بیشتر از نان خورده می‌شود،

حسرت جوانی‌ای که هرگز بازنمی‌گردد...

حناقی که گلویمان را گرفته...

چه حبی داشته باشم به وطنی که یک وجب از خاک آن برای من نیست..؟!