یک بغل آسِ‌مانِ وانیلی :)

برای او که چیزی بیشتر از دوست دارمش :)
برای او که چیزی بیشتر از دوست دارمش :)


سوگند به واپسین تقلاهای تلألو‌گونه ماه در آسمان نیلگون،

جایی که صبح با بوسه‌ی نرمِ آفتاب بر پیشانیِ زمین، آغاز می‌شود،

و گنجشکی که از لابه‌لای ابرها گذشته، آوازش را به گوشِ ریحانِ لطافت می‌رساند،

تو را صدا می‌زنم. نجوایم را بنوش.

دست‌هایت را به من بده. دست‌هایت را می‌شناسم. آرام و همراهت گام برمی‌دارم. سایه به سایهٔ تو می‌خندم. سرشارم کن.

نشانت می‌دهم که چگونه نیلوفرها در خوابِ مرداب قد می‌کشند و سایه‌ی روشنِ مهتاب روی شانه‌های دریا آرام می‌گیرد.

با من بیا. در من جوانه بزن. موسیقی‌ام را بنواز. در قلبم تکثیر می‌شوی. با روحت می‌رقصم. چشمانت را نفس می‌کشم.

چراکه من، تو را بی‌مرز دوستَت دارم، بی‌حد می‌ستایم.

مرا ترجیح بده.

به بوییدن نارنج و شب‌بو، همان جان‌بخش های خاطرات دور.

به پچ‌پچِ برگ های دلتنگ هنگامی که رهسپار باد می‌شوند.

به موسیقی نازکِ تبسم لاله، به انعکاس شعلهٔ ستاره در تورِ حریرِ عروس دریایی...

چرا که رایحهٔ نفس هایت با زمزمهٔ سحر هایم آشِناست.

در ذهنم طلوع کن. در رگ هایم تنیده شو. به دنبالم بیا.

مرا همچون یک راهِ نویافته کشف کن.

بگذار سنگینی بغض آرمیده در گلویم را فراموش کنم.

ماهیِ سرگردانِ حوض، هنوز خوابِ دریا را می‌بیند،

ماه در دلِ چاه، هنوز نقره‌ای‌ترین رویاها را می‌بافد.

دلبرِ عزیزکردهٔ من! چه اندک مایه‌اند واژه ها هرگاه که می‌خواهم بگویم ؛ دوستت دارم!

کلمات از به دوش کشیدن دوست داشتنت عاجزند...

محبت تو، جانِ دل و تمنای روح‌نوازم، تماشایی است.

بگذار به تو نشان بدهم تا چه میزان سمفونی موهایت باشکوه و نافذ است. هنگامی که در سبزه‌زارِ نسیم می‌چمند. بگذار لذت وجودت را با تو سهیم شوم.

بیا تا هم‌آواز شاپرک ها شویم. بیا تا انتهایِ بودن یک‌نفس بدویم. مرا به آغوشت راه بده. چراکه انگشتانم با تپهٔ سبز میانت آشناست.

سرانجامِ سطر سطر خاموشی‌ام نقطه بگذار. بیا تا با هم سرِ خط را پیدا کنیم. و در ناگفته های سه نقطه ها سکوتِ آبیِ ابر های باردار را بشکنیم.

خورشیدِ عشق را در قلبِ یخ‌زدهٔ من ذوب کن. مرا گرم کن. بر خیمهٔ غم‌هایم شبیخون بزن. لشکر واهمه را تارومار کن. بیا فریاد پیروزی سر دهیم.

مرا بدزد. بدزد و فرار کن تا ناشناخته ترین ها.

شبیه به یک راز تو را در سینه‌ام حبس می‌کنم.

با من حرف بزن. تک تک تار های صدایت در جانم ریشه می‌دوانند. در صمیمیت تنهایی، بوسهٔ پرفروغِ نور را می‌نشاند. بگذار گونه های روحت را ببوسم.

برایت یک دامن یاسِ سپید چیده‌ام. در این بن‌بستِ بلاتکلیفی، سکوت تو را لمس می‌کنم. در انتظارت نیستم. با تو در تمامیِ گیتی خاطره دارم. حضورِ تو آشناست.

من آواز محزونی بودم. پیچیده در دشتِ ایهام، گمشده در دریای چشمانت، تو را یافتم و آغاز شدم.

تو را که می‌بینم، جهان آرام‌تر می‌شود. گویا باد، نفس نمی‌کشد تا صدای تو را بهتر بشنود، و درختان، خم می‌شوند که عطر حضورت را در آغوش بگیرند.

چشم‌هایت شبیه اولین بارانِ پاییز است، همان‌قدر تازه، همان‌قدر غافلگیرکننده. وقتی نگاهت می‌کنم، انگار تمام رودهای خروشان در چشم‌های تو جاری شدند. مرا به ساحل چشمانت ببر.

بغلم کن. بگذار لحظه هایم در آغوش تو گم شوند. بگذار هیچ عقربه‌ای جرئت نکند ما را از این خیال دور کند.

صدایم کن، حتی بی‌کلمه، بگذار که دوست داشتنت، در یک نگاهِ طولانی منبسط شود، در یک لبخندِ بی‌دلیل برویَد، در دست‌هایی که ناگهان، گرمیِ هم را پیدا می‌کنند...

چرا که تو ردپای روشن اشک هایم را شیرین می‌کنی‌.

دنیایم را با رنگِ ملیح رویایت جلا می‌دهی.

می‌خواهم آسمان ناتمامِ درون چشم هایت را نگه دارم، در نبض آرام خیابانِ بی عبورِ پلک هایم.

کلمات از لب هایم می‌چکند. بیا تا برایت از گل های منتظر، در کوچه های منتهی به کوهسار بگویم.

از افکار مواج دلتنگی، از سکوت خیس دیوار بعدازظهر،

از چشمان خستهٔ باران خورده‌ام،

از قاصدک هایی که آوای تو را در حجم کیهان پژواک می‌کنند،

از پرچین های وهم‌آلودهٔ شب،

از بال های نورانی پروانه ها، از سفر، سفر، سفر...

من تو را در بی‌نهایتِ فردا ها دوست دارم.

در صدای بارانی که نباریده، در برگ‌هایی که بهار را ندیده‌اند، در آفتابی که هنوز بر رخسارهٔ دنیا نتابیده.

تو را در هر چه آمده و نیامده، در هر چه رسیده و نرسیده، در هر چه دانسته و ندانسته، دوست دارم.

حتی اگر زمین، خسته از تکرار چرخش، چشم‌هایش را ببندد،

اگر خورشید، پرتو هایش را از زمین برگیرد و در خاموشیِ کهکشان‌ها محو شود،
اگر دریاها، راهشان را گم کنند و به خواب‌های فراموش‌شدهٔ شبدر ها بپیوندند،

حتی اگر همه‌ی فصل‌ها از نامشان خالی شوند،
اگر پرندگان، آوازشان را از یاد ببرند،
و شب، دیگر آرزویِ ستاره‌ای را نداشته باشد،

باز هم دوست داشتنت در ضربانِ زمانِ من خواهد تپید.

باز هم دوست داشتنت در تنِ خاکی من جاری خواهد ماند.

مثل فانوسی که در دلِ دریا راه را نشان می‌دهد،
مثل نغمه‌ی نسیمی که در گوش پیچک لالایی می‌خواند،
مثل عطرِ پنهانِ پونه که در تاریکی هم شنیده می‌شود.

دوست داشتنت را نمی‌شود خاموش کرد.

باز هم در جایی دور، در لحظه‌ای گمشده،
دوست داشتنِ من، بی‌نام، بی‌مرز، ادامه خواهد داشت.

من تو را، حتی پس از پایانِ دنیا، هنوز، هنوز، هنوز… دوست دارم.

مثل ماهی کوچکی که در عمیق‌ترین نقطه‌ی دریا،
خوابِ نور را می‌بیند…
تو در من ادامه داری،

تا همیشه.