گلبرگ های گنجشک...

🪶...
🪶...

خداحافظی کوچکی بود.

به اندازه ی بزرگی اندام نحیفش.

سرما را کنار زد و به دنبال نجات فرزندش رفت.

دانه های برف بر سرش سنگینی می‌کردند و سوزِ پرواز قلبش را یخ میزد.

راه های درازی را رفت و رفت...

هیچ یافته ای نبود.

انگار زمینی که آنها را زنده کرده بود زیر خاکِ سفید مرده بود.

مثل سنگ سفت شد و به درختی خورد، سقوط کرد و...

بهار آمد.

گل رویید،

از اندامی که در گرمایِ زنده شدن زمین زنده شد.

شکوفه داد و گلبرگ ها سایه ای شدند تا چشم هایش نسوزد.

فرزندی نجات نیافت.

ولی انگار وقتی خوراکِ حشرات شد توانست بچه هایی را نجات دهد.

مرگش زندگی بود؛ فقط نه برای آنکه چشم انتظارش بود.
مرگش زندگی بود؛ فقط نه برای آنکه چشم انتظارش بود.

...

KRK