آن

لحظاتی هست که گاهی، فقط گاهی دست می‌دهند.

لحظاتی ناب که نمی‌توان توصیف‌شان کرد. کوتاه هستند و زودگذر، اما عمیق! همان وقت که حس‌شان می‌کنی، کیفیت‌شان را می‌فهمی، اما همین که تمام شدند، دیگر نمی‌توانی در موردشان بگویی! مثل خوابی که دیده‌ای و با همه وجودت حس کرده‌ای، اما وقتی بیدار می‌شوی، جز سایه‌ای مبهم که در ذهنت باقی مانده، چیزی از آن به یاد نمی‌آوری.

در این لحظات کوتاه، فکر می‌کنی با جهان یکی شده‌ای، هر چه را می‌بینی، معنا و مفهوم دیگری دارد! فکر می‌کنی همه چیز، هر چه که حس می‌کنی، می‌بینی، می‌شنوی، نه در بیرون تو، که در درون ذهن تو جای دارد.

گویی از جایی بالاتر، از منظری فراتر از جایی که تا حالا نشسته بودی، به جهان نگاه می‌کنی؛ انگار دیگر درون جهان نیستی، بیرون آن نشسته‌ای، بالای آن؛ انگار جهان، درون توست.

دیدن، شنیدن، «حس» کردن، شکل دیگری پیدا می‌کند! حس و درک، امتدادش فقط در طول زمان نیست، فقط طول و عرض ندارد، عمق هم پیدا می‌کند!

در این لحظات، دیدن و شنیدن و حس کردن، فقط در امتداد پیکان زمان به جلو حرکت نمی‌کنند، گویی همزمان به عقب هم برمی‌گردند، به نقطه آغاز جهان، به ازل.

پ.ن: این نوشته، در کانال تلگرام «ذهن بی‌خانمان» هم منتشر شده است.