رمان۷۷فصل۲قسمت۳

#رمان_هفتادوهفت_فصل۲قسمت۳

#قلم_یااسلحه

همون شب که به پایگاه برگشتم،حس غریبی داشتم،اون لحظه ای رو تجسم میکردم که اون دختر مقابل من بود ومن نقاشی میکشیدم_انگارقلم توی دستای خدا بود،خیلی ازخط قرمزهارو رد کرده بودم_خیلی، دوباره عین همون نقاشیوکشیدم،نه انقدر زیبا_اما کشیدمو،محو تماشاش شدم،. روزها میگذشت وهروز احساس دلتنگی وتنهایی م بیشترمیشد،دلتنگ مادرم_خانواده م،وحتی دوستم صاحب بودم،صاحب نبودکه آواز بخونه،و حتی جرات نداشتم از بچه هایی که از گشت تامین برمیگردن در مورد اون دختر چیزی بپرسم،یه حس ناشناخته ای داشتم(معجونی از دلتنگی های متفاوت!،وعتش تکرارِ ممنوعه ترین دیدارِ عمرم)،یشب خواب مادرمو دیدم که روی سجاده نمازش فوت کرده،باوحشت ازخواب بیدارشدم،نه تلفنی بود ونه امکان تماسی،دیوانه کننده بود،یادمه دفه اخری اززیارت مشهدنخود وکشمش آورده بود،مقداری توی پلاستیک ریخت وبهمراه چن تاخوردنی های دیگه بهم دادتابیارم اینجا بخورم،راستش من هرگز نخودوکشمش دوست نداشتم،اما دلم واسه بوی مادرم تنگ شده بود،زیپ ساک رو وا کردم وپلاستیک نخودوکشمش رو بیرون آوردم_چشمام خیس شده بود_گره پلاستیک رو وا کردم و عمیق بوییدم_توی خیالم انگاربوی دستای مادرمو میداد،توی همون حس بودم یهو صدام زدن(مسئول شب بود،انگارفهمیده بود حس وحال خوبی ندارم)بالحنی نرم گفت؛پاشو برو گشت  تامین_یکی از بچه ها ناخوشه،تو بجاش برو،شب اون جای تو پست میده(لبخند تسلابخشی زد)ودرادامه گفت؛پلاستیک خوراکی ت هم همونجابخور،پاشو بچه_توالان مرد جنگی_بهت نمیاد_پاشو،(اون رفت،ومن اماده میشدم واسه گشت تامین توی همون دشت،دلم میخواست یکی رو بغل کنم وانقدرگریه کنم تاسبک بشم،مرررد جنگ،مگه جنگ مردوزن میشناسه!!؟،)اسلحه م رو به دوش گرفتم وپلاستیک نذری مادرو توی جیبم کردم و راه افتادم،انگار آسمون ویولن سل مینواخت،عصر عجیبی بود،رسیدم_همه محیط روسیر تماشاکردم_روی همون درخت خمیده نشستم_توی دلم ترانه گل سنگم رونجوا میکردم_نجوا میکردم_بعدیکم بلندتر خوندم_بعد دشت اکو داد به صدام_بعدابر چشمهام بارید_بارید_باریدوهمه یقه م روخیس کرد،بسته نذری مادرم رو وا کردم میخواستم بوی دستاش رو دوباره حس کنم که ناگهان اون دختره  جلوی چشام پیداشد_هنوزچشمام_خیس بود_چشای اونم برق میزد_همینطور همدیگه رو نگاه میکردیم_باصدایی گرفته گفتم_اسمت چیه_نگام میکرد_حرف_نمیزد_(اون که زبونمو نمیفهمه_بزارخودم روخالی کنم)بغض آلود گفتم؛دلتنگم_میفهمی!!_نمیدونم چه م_رگمه!!،من م____ن نبااایدباهات حررف بزنم،من نباید دلم واسه کسی بسوزه_اینجا میکن بکش تا کشته نشی(اینجا دیگه بغضم ترکید،حسابی احساساتی شده بودم وبا گریه ادامه دادم)اما کی_چی_چرا،دلم تنگه_دلم واسه واسه خودم_خودت،خواهرکوچولوت_میسوزه،دلم واسه این شقایقها که دارن مارو تماشا میکنن هم میسوزه_میسوزه،. خودش رو بهم‌نزدیک کرد_جوری که صدای نفس زدنهاش رو هم میشنیدم_قدری آروم شدم_بایه تبسم خودمو جم کردم وکشمش ونخودهای نذری مادرم رو سمتش گرفتم وگفتم؛بردار_بخور_مادرم ازمشهد آورده_،انگار نمیخواست دلم بشکنه یمقدار برداشت،کل پلاستیک رو گذاشتم دستش وگفتم؛ببر واسه آبجی کوچیکه ت،بده بخوره،چن قدم عقب رفت،یهو ازچشماش اشک جاری شد وبالهجه کردی گفت👩‍🎤اسمم کژال ه_کژال،(خشکم زده بود_داشت حرفرمیزد_باهمون حالت تکثر ادامه داد👩‍🎤باید همون روز اول میکشتمت_ااما نشد،خیلی وقت هستش که ماموریت دارم بکشمت امااا👩‍🚀چراا؟👩‍🎤سازمان ما اعتقاد داره نباید مردم ده باشماها ارتباط بگیرن_پایگاه به مردم ده دارو وخدمات میرسونه واین مردم رو کمترجذب ما میکنه_حتی ممکنه_اعضای سازمان مارو شناسایی کنندو لو بدن..اما تو با حرفات_با نقاشی وقلم..(بایه دست نذری مادرم رو توی دستش گرفته بودوبادست راستش ازلای لباس<که وا> یک اسلحه کلت که سرش صدا   خفه کن وصل بود بیرون آورد)حالا اونم عین ابربهار گریه میکرد_مثل اینکه خیلی وقت بود توی فشاره_تمام لحظه ها توی ذهنم مرور میشد وهمینجور نگاش میکردم، با همون حالت گفت👩‍🎤بکش تا کشته نشی_فهمیدی_بزن_بززن_که مجبورم بزنمت_اگه امروز نزنمت_سازمان ممکنه منو متهم به خیانت کنه_اسیر هم بشم خانواده م بدبخت میشن_چیکار کردی بامن(اسلحه توی دستاش میلرزید)👩‍🎤بززن👩‍🚀چرا باید بهم تیر بزنیم_چراا👩‍🎤چون بهمون‌یاد دادن که وطن یعنی خاک_توی مغز منم فرو کردن که وطن یعنی همین یه تیکه خاک،اماا الان فهمیدم که وطن یعنی آدمهای وطن_نه خاک وطن👩‍🚀کژال_کژاال،اسلحه رو بنداز_تا میتونی دور شو،به تشکیلات خودت هم بگو که خلع سلاح شدی،همینکه دور شدی من یک خشاب تیر خالی میکنم به سمت مخالفی که فرار کردی_میگم یه مرد رو خلع سلاح کردم_فریاد کشیدم،سریع دختر،اسلحه رو انداخت،سفت بغلم کرد و مثل یک آهو توی جنگ گم شد،،لحظه ای چند که تمام بدنم گُر گرفته بود و چشمام خیس،اسلحه رو توی رگبار گذاشتم و باهمه حس فروریخته م سمت مخالفش شلیک کردم،صدای رگبار کلاشینکف محیط رو کر کرده بود_انگار رعدبرق مکرر تکرار میشد_خشاب اول رو خالی کردم واز سینه خشاب یه خشاب دیگه وصل کردم ودوباره به رگبار بستم محیط نامعلوم رو،(نیروی های کمکی با تجهیزات سریع  رسیدن،جانشین فرمانده هم باهاشون  بود_نیروهاحالت آفندی گرفته بودن،جانشین فرمانده با حالت کمین خودش روبمن رسوند_اسلحه تودستام میلرزید_اشک میریختم)فریادکشیدآب بیارید،یه قمقمه آب آوردن_ریخت توی کامم،سفت بغلم کرد و گفت نترس،چن نفر هم کنارش بودن_رو به اونا گفت؛ترسیده چیزی نیست،خودم رو جم وجور کردم وعین همون حرفا رو بهش زدم_گفتم یه مردحدود۴۰ساله بودکه خلع سلاح ش کردم_به اون سمت فرار کرد که به رگبار بستم،دوباره بغلم کرد،جوری که قوت قلب بهم بده گفت؛اینکه گریه نداره مرد،تو یه مزدور رو خلع سلاح کردی،شایدم زده باشیش،آفرین پسر،ممکن بود بعدکشتن تو واردپایگاه بشه،واست تشویقی مینویسم،اسلحه کژال رو برداشت،سربازها تمام دشت رو گشت تامین میدادن،بعدها فهمیدم که همون شب پیچ شد که بیان تمام اون محیط مقدس ازنگاه من رو باسیم ومین بپوشونن،(نه_نه_من هیچکسی رو خلع سلاح نکرده بودم،عجیب نگران کژال بودم،شاید اگر یک طیف مذهبی خاصی این روایت رو بشنوند بگن که نذری آقا کژال رو آدم کرده بود!!!،یا که اگه تجزیه طلب ها این داستان روبشنوند_بگن ،کژال به منِ احمق رحم کرده بود!!،اما من به به هردو طیف سکوت رو پیشنهاد میکنم،این واقعیت انسانی_بی آنکه تیری از سلاحی  شلیک بشه،وبی آنکه زمین ازخون کسی  رنگین بشه_بی آنکه کسی دیگر کسی رو مزدور ختاب کنه_بنام انسانیت به کام وطن شد،وازنگاه من،دراین امر بزرگ انسانی_فقط وفقط منوکژال سهیم بودم والبته انگشتان خدا که نقاشی میکشید)،روزها گذشت،حالم هروز بدتر میشد،ازهیچی خبر نداشتم،تیم امنیت دور دشت شقایقهارو باسیم خاردارپوشش داده بودندوچندین سنگرهم همونجادرست کردن،دوستم صاحب ازمرخصی برگشت،من به مرخصی میرفتم،بغض داشتم،تا سمت خروجی پایگاه صاحب منوبدرقه کرد،ازش خواستم برام ترانه گل سنگم رو بخونه،چشماش روبست وشروع کردبه خوندن،صورتش رونوازش کردم وسمت ده راه افتادم،سوار مینی بوس ده شدم،اهالی ده با گوسفنداشون توی مینی بوس بودن،بوی گوسفندتمام محیط رو پرکرده بود،اهمیت نداشت،روی صندلی بغل پنجره وسط نشستم،چنددقیقه بعد یک زن بالباسی شبیه‌ بُرقه کنارم نشست میانسال بنظرمیرسید،یک بره هم بغلش بود،اهمیت ندادم_مینی بوس راه افتاد_این تنهامرخصی ای بودکه تشویقی هم گرفته بودم اما هیچ ذوقی نداشتم،نمیدونم چقدرتوی راه بودیم که زن میانسال کنارم از راننده خواست پیاده بشه_ماشین واستاد،ناگهان اون زن یک کاغذتا شده روبدون اینکه کسی متوجه بشه گذاشت لای دستم وسریع پیاده شده،چشمم خیزبرداشت همینجورنگاش میکردم_ماشین راه افتاد،همچنان ازپنجره ماشین نگاش میکردم،که ناگهان بُرقه ش رو کنارزد_وای خدا_کژال بود_زمان گره خوردن نگاهمون کوتاه بوداما سیر نگاش کردم،کاغذ روواکردم وخوندم،نوشته بود(شقایقهایادت هست،،،کژال)،اشک شوقم جاری شد_خوشحال بودم_سالم بود.راستش تاپایان خدمت هرگزکژال روندیدیم،اما مطمعنم اگرحاکمان جهان،درکنار دها اسلحه_به یک قلم مجال تراوش عقیده میدادند_هیچ گلوله ای زمین روازخون رنگین نمیکرد،وطن به واقع یعنی عشق ورزیدن به آدمهای وطن...

#نویسنده_شاهرخ_خیرخواه

#این_رمان_ادامه_دارد