آبیِ من

شاید ماهم یه روز کنار هم دیگه پر بگیریم...

پرواز کنیم اونورِ حیات...

من حوا بشم و تو آدم...

من شیرین بشم و تو فرهاد...

من لیلی بشم و تو مجنون...

راستی، دیروز به یاد چشمای آبیت، سقف اتاقمو آبی کردم...

ولی بازم دلم قرص نمیشه...

وسعتش از چشمای تو بیشتره ولی چشمای تو بیشتر آدمو تو خودش حل میکنه...

هنوزم رزِ آبیتو دارم...

خشک شده، مثل زاینده رود...

مثل چشمای من...

میدونی چند وقته گریه نکردم؟

خیلی دلم میخواد گریه کنم...

اونقدر گریه کنم تا تموم شم...

اونقدر گریه کنم تا تو اقیانوس اشکام غرق شم...

تا مثل گلای تو باغچه پژمرده شم...

ولی...

یه چیزی بعد از اینکه گریه کنم کمه!

دستای تو...

دستای تو نیستن که اشکامو پاک کنن...

دستای تو نیستن که مثل نور خورشید،بتابن روی آب زاینده رود...

دستای تو نیستن که ریشه کنن تو خاک وجودم و گلبرگامو زنده کنن...

برای همین گریه نمیکنم...

چون خودت باید باشی دلبر...

ولی میدونم که اگرم باشی، نمیزاری گریه کنم...

اصن آدم مگه تورو ببینه، میتونه ناراحت باشه؟

تو باش...

چشمای آبیتم باشه...

دستاتم باشن...

من قول میدم گریه نکنم..

راستی هفت سین امسالمون، شیش تا سین داره...

سایه سر تو کمه...

ماهیمونم مثل من گوشه گیر شده...

ولی وقتی انعکاسِ آبیِ چشمات بیفته روی آب،اونم مثل من از انزواش میاد بیرون...

فروردین که میره...

ولی اردیبِعِشق بیا...

منم تا اون موقع تموم آبیای دنیارو برات جمع میکنم :)